#قطب_احساس_پارت_13

- آره خب اما...
- اما چی؟
- قول بده اگه ازدواج کردی سرت با شوهرت گرم نشه من رو یادت بره.
گلبرگ او را از بغلش پرت کرد بیرون و گفت:
- برو گمشو، دیوونهی لوس، مگه میشه توی خل رو یادم بره؟!
ترلان با جیغ آمد سمتش که با صدای آیفون متوقف شدند، به هم نگاه کردند که ترلان لب زد: اومدن؟
گلبرگ سری به نشانه مثبت تکان داد و با استرس فراوانی از اتاق خارج شد، اول از همه زنی شیک پوش وارد خانه شد و
سلام کرد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

گلبرگ هم سعی کرد مودبانه جوابش را بدهد، بعد هم مردی با موهای جو گندمی وارد شد و گرم سلام داد، در آخر هم
پسری جوان و جذاب.
چشمهای مشکیاش برق خاصی داشت، پوست سبزهاش با کت و شلوار سفید تنش تضاد جالبی پیدا کرده بود، زل زد در
چشمان گلبرگ و با لبخند دستش را جلو آورد و سلام کرد.
گلبرگ خودش را عقب کشید و جوابش را داد.
نمیدانست از کارش خوشش آمد یا نه؛ چون پسر بیحرف به سمت کاناپه رفت.
گلبرگ و ترلان نیز به آشپزخانه رفتند و منتظر دستور مادر شدند برای بردن چای.
چهرهی پسرک با آن ته ریش مشکی رنگ در نظرش زیبا آمد؛ ولی آیا زیبایی ملاکی برای ازدواج بود؟
با صدای مادر، گلبرگ سینی را برداشت و به پذیرایی رفت.
اول از همه جلوی پدرش گرفت، چقدر به فرزندش شباهت داشت، بعد هم مادرش و در آخر خودش. سعید با پوزخند
نگاهش میکرد، فنجانی چای برداشت که گلبرگ به سمت مادرش رفت، بیخیال ترلان شد، که با آرنج به پهلویش که

romangram.com | @romangram_com