#قطب_احساس_پارت_12

ترلان بغلش کرد و لب زد:
- عزیزدلم اینکه غصه خوردن نداره، فوقش اگه از پسره خوشت نیومد میگی نه.
لبخندی زد و آرام گفت:
- هرچی تو بگی.
- خوب پس من هم امشب اینجا میمونم تا فردا تو خواستگاریت باشم، ببینم این داماد خوشبخت کیه!
آن شب تا سحر بیدار بودند، نزدیکهای سحر به خواب رفتند و ظهر با غرغرهای مادر چشم باز کردند.
به ساعت که از ۳گذشته بود اشاره کرد و گفت:
- بلند شین که یک ساعت دیگه میان، وای از دسته شما دو تا.
گلبرگ پاهای ترلان را که رویش افتاده بود کنار زد، به خاطره این دختر مجبور شده بود از تخت عزیزش دل بکند و روی
زمین بخوابد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

سریع یک دوش گرفت و بیرون رفت، تونیک مشکی با شال و شلوار سفید پوشید، آرایش ملایمی هم کرد و در آخر چادر
سفید نقرهکوبی شدهای را که مادر بزرگ برایش از کربلا آورده بود به سر انداخت.
ترلان با بغض نگاهش میکرد.
متعجب به سمتش چرخید و گفت:
- ترلان عزیزم، چی شده؟
با همان بغض گفت:
- گلبرگ اگه تو ازدواج کنی من چهکار کنم؟
بغلش کرد و زمزمه کرد:
- حالا کی گفته من قراره ازدواج کنم؟ دیشب اینقدر باهم حرف زدیم!

romangram.com | @romangram_com