#قطب_احساس_پارت_11

صدای مادر آمد: برای فردا وقت خواستگاری گذاشتن.
غذا در گلوی گلبرگ پرید، ترلان چند ضربه وسط کتفش زد که نفسش بالا آمد، با لحن شاکی رو به مادر گفت:
- چه خبره اینقدر زود؟!
مادر با لبخند بطری آب را از یخچال درآورد و گفت:
- پسره چند باری تو رو دیده، خیلی ازت خوشش اومده، عجله داره بنده خدا.
ترلان لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- چه عاشق پیشه.
گلبرگ صورتش را جمع کرد و گفت:
- من اصلا اون رو ندیدم، اون کی من رو دیده؟
- نمیدونم، خودت فردا ازش بپرس.
ظرف را کنار زد و به سمت اتاق رفت، چند دقیقه بعد ترلان هم آمد، کنارش روی تخت نشست و گفت:
- چرا ناراحتی آبجی؟
- ترلان من نمیخوام ازدواج کنم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- وا؟! برای چی؟! بوی ترشیت خونه رو برداشته!
تک خندهای کرد و گفت:
- اذیت نکن جدی میگم.
- من هم جدی میگم، وقتی یک پسرِ با کمالات میاد خواستگاریت ناز کردنت چیه دیگه؟!
آهی کشید و گفت:
- من فقط میخوام ذهنم متمرکز درسم باشه.

romangram.com | @romangram_com