#قطب_احساس_پارت_109

قطع کرد، میدانست تنها رفتن با بنیامین کمی گلبرگ را معذب میکند.
دوباره خم شد و نگاهی به چرخ انداخت که صدای پسری از کنارش آمد:
- اتفاقی افتاده؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |

بلند شد، به ماشین و چرخ پنچر اشاره کرد و گفت:
- پنچر شده
پسر با آن لبهای درشت و مردانه لبخندی زد و گفت:
- بذارین کمکتون کنم.
- نه ممنون، خودم یه کاریش میکنم.
نگاهش کرد و گفت:
- زاپاس دارین؟
چشمهای عسلیاش آن قدر جدی بود که برای ترلان جای اعتراض نگذاشت.
سر تکان داد و گفت:
- بله، عقب ماشین.
پسر صندوق را باز کرد، چرخ زاپاس و آچار را برداشت و با دقت مشغول عوض کردن چرخ شد.
اخمهایش در هنگام کار برای ترلان جالب بود، پوست سبزهای داشت و این چهرهاش را مردانهتر میکرد.
به ساعت نگاه کرد، نمیدانست چه چیزی هنگام حرکت زیر چرخ رفت که آن را به این روز درآورد.
یک ربعی گذشت که پسر بلند شد، دستهایش را به هم کوبید، عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و گفت:
- تموم شد.
ترلان لبخند قدرشناسانهای زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com