#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_81

-اینم بستنی میوه ای شماللللللللللللللللل مخصوص آیناز خانوم که امواج دریا
گرفتش وترسیده.
-کی گفته ترسیدم اصلا اینجوری نیست .
-آره منم که رنگ به روم نمونده ، و فرقی با گچ های دیوار ندارم.
-اااااااااا؟؟؟ واقعا ؟؟؟) با دقت زل زدم تو صورتش( حالا که میگی میبینم نه مثل اینکه
واقعا فشارت افتاده آقا ایمان
-ای دختره شیطون ، بخور که آب شد.
ایمان داشت واسم از سربازیش میگفت که چجوری میپیچوندن کشیک شب و ، از
لحن تعریف کردنش خیلی خوشم میومد ، با مزه تعریف میکرد و آدم از بودن کنارش
خسته نمیشد .
یکدفعه ایمان ساکت شد و با دست به پشت من اشاره کرد:
برگشتم پشت دیدم آرتام و مهیا دارن بهمون نزدیک میشن ، مهیا پکر بود ولی آرتام
خنثی مثل همیشه. مهیا تونیک بنفش با شلوار بنفش پوشیده بود شالش سفید
بود ، موهای رنگ کردش وتو صورتش ریخته بود ، صورتش زیر یک عالمه آرایش یود.
رو تخت نشستن ، مهیا با دقت به من وایمان نگاه میکرد . آرتام اصلا حواسش به
اینجا نبود .

-اوییییییی آرتام دارم واسه تو تعریف میکنما
-کر نیستم میشنوم آروم گفتم:
-برج زهره مار
با شدت برگشت طرفم و با عصبانیت بهم نگاه کرد:
-چیزی گفتی؟؟؟
شونم و بالا انداختم:
-نمیدونم، شما چی فکر میکنی ؟؟؟
-من فکر میکنم یک صدای وز وز مگس بود بعد با دستش مگس خیالی رو کنار زد .
مهیا زد زیر خنده ولی ایمان اخماش و کشید توهم ، حرصم گرفت ، پسره پررو.
-جالبه مشکل شنوایی هم به اعتماد به نفس کاذبتون اضافه شده.
نگاش و دوخت تو چشام با پوزخند گفت:
-آره من از همون اولم صدای عر عر الاغ و با وز وز مگس اشتباه میکردم.

romangram.com | @romangram_com