#غرور_عاشقان_پارت_91

چشمهایم را بستم و برای لحظه ای چهره فرید جلوی چشمم ظاهر شد آهسته گفتم:لازم نیست زحمت بکشند حالم خوب شده.و زیر لب از روی لج افزودم:انشاالله همین روزها میرود ملاقات بهرام.

فرحناز که با اخلاق من و لجبازیهایم کم و بیش اشنا بود خندید و خداحافظی کرد.وقتی رفت مادرم که خوب و بهتر از هر کسی مرا میشناخت گفت:ول کنی پری با این جوان لج نکن شاید مخصوصا نکرده باشد تو خودت عقل نداشتی که بدون تمرین یک دفعه رفتی نشستی روی اسب.

با عصبانیت و دلخوری پرسیدم:شما که تا همین چند دقیقه پیش داشتید تفریتش میکردید؟

مادرم آهی کشید و گفت:چکار کنم مادرم؟دلم میسوزد طاقت ندارم تنها دخترم را در این وضع ببینم ولی وقتی تو لج میکنی و برایش خط و نشان میکشی خب میترسم.

سرم را چند بار تکان دادم و گفتم نترس نترس.

حکایت غریبی بود خون میخوردم و دم بر نمیآوردم آیا واقعا چه کسی باید بهرام را تنبیه میکرد ؟آیا من باید به چه کسی شکایت میکردم؟خدایا به کی پناه ببرم تا حقم را از او بگیرم؟

دیگر آب از سرم گذشته بود دربند هیچ چیز نبودم دلم میخواست تلافی کنم شوریده احوال بودم و فقط به فکر انتقام هر لحظه به دنبال فرصتی مناسب میگشتم و شبها تا لحظه ای که به خواب میرفتم نقشه میکشیدم.

به این ترتیب یک ماه گذشت و هنوز پای من در گچ بود.هر شبی که صبح میشد و هر شبحی که به شب کشیده میشد زخم دل من عمیقتر میشد و بیشتر به انتقام فکر میکردم ضربه بزرگی خورده بودم و مهمتر از همه از درس سال آینده و کلاس زبان هم جا مانده بودم.

شب جمعه بود هز چه تلاش کردم خوابم نمیبرد انگار خواب با چشمانم دشمنی داشت.از پنجره به ستاره ها خیره شده بودم آنقدر به آسمان خیره شدم تا خاکستری شد .مادرم خر خر میکرد و گاهی تک و توک سرفه.نسیم خنکی از پنجره داخل میآمد .از خوابیدن در رختخواب دیگر به ستوه آمده بودم.دلم میخواست میرفتم و قدم میزدم.مانند گذشته گویا راه رفتن برایم بوی ارزو میداد.دیگر فقط به راه رفتن و دویدن فکر میکردم.این بار دومی بود که بهرام مرا در رختخواب می انداخت .سحر شده بود و ستاره ها کم کم خود را از نظر پنهان میکردند که بخاب رفتم.خواب بهرام را دیدم.دوستانم دور من نشسته بودند و هر کدام برایم شاخه گلی آورده بودند.در اتاق را زدند فرحناز رفت در را باز کرد بهرام بود یک بسته کادو پیچ در دست داشت لبخند زنان بمن سلام کرد و کادو را دست فرحناز داد.بعد رفت و فرحناز در را بست .بچه ها همه منتظر بودند تا فرحناز در را باز کند.من خیره شده و منتظر بودم تا بفهمم بهرام چه چیز برایم فرستاده فرحناز نشست و آهسته کاغذ کادوهای بسته را باز کرد و بعد در جعبه را باز کرد و ناگهان یک مار از بسته بیرون آمد و با صدای جیغ بچه ها و خودم از خواب پریدم.


romangram.com | @romangram_com