#غرور_عاشقان_پارت_9

ولی من دلم بحال بهرام میسوخت .نمیخواستم مادرش او را تنبیه کند.یا حتی کسی حرف زشتی به او بزند.حتی در گذشته هم راضی نبودم مادرم شکایتش را به فرانک یا خانم بزرگ کند.

یک ساعت گذشت.درد چشمم کمتر شده بود.بهرام با اینکه میدانست مادرش به او دری وری میگوید ولی با اینحال هر چند لحظه یکبار کنار پنجره می آمد و بعد از اینکه نگاهی بمن می انداخت به سرعت میدوید.صدای کفشهایش بر روی شنها نشانگر مسیرش بود.میدانستم کجا می ایستد زیر درخت بید.

مادرم کلید داشت.صدایش را شنیدم:بهرام جان چرا مدرسه نرفتی؟ای وای چرا در اتاق باز است ؟و وارد شد و با دیدن پانسمان چشم چپ من روی زمین نشست و خیره ماند.

ساکت بود و هیچ نمیگفت فرانک بلند شد و یک لیوان شربت برایش ریخت گویا نمیتوانست دستش را حرکت بدهد.فقط مات و مبهوت بمن نگاه میکرد.

نگران گفتم:چیزی نشده مادر!دکتر گفت خوب میشوم مگر نه خانم؟

فرانک لیوان را جلوی دهان مادر گرفت ولی مادر هر لحظه نفسهایش شدیدتر میشد و شروع کرد به سرفه کردن.



-*-

دوباره نفس تنگی به سراغش آمد.فرانک پشت مادرم را میمالید و میگفت:کوکب باید به اعصابت مسلط باشی.تو با این رفتار روحیه را از این دختر میگیری.و مادرم فقط سرفه میگیری.بعد زد زیر گریه.گریه اش دل سنگ را آب میکرد:چی بسر خودت آوردی پری؟حالا بگوببینم چی شد؟کور شدی؟دیگر نمیتوانی ببینی؟نه؟نمیبینی؟خدایا چکار کنم؟به کی پناه ببرم؟کسی را ندارم که به دادم برسد؟بچه من که پدر ندارد.حالا چکار کنم مادر؟باور نمیکنم کور شدی.چشمان به آن زیبایی!خانم دیدی چقدر درشت و خوشگل بود؟الهی بمیرم مادر برای آن چشمان سیاهت.مثل آهو بود.الهی فدای آن مژه زدنهایت بشوم.


romangram.com | @romangram_com