#غرور_عاشقان_پارت_10

مادرم نزدیکتر شد و مرا در آغوش گرفت و هر دو گریه میکردیم.مادرم ناله میکرد.ضجه میزد:دخترکم پرکم کور شد.و من در دنیای کودکانه برای مادر مسوختم.

وقتی مادر ساکت شد و من آرام گرفتم فرنک کنار مادرم نشست و آهسته همه آنچه که در نبودش اتفاق افتاده بود گفت.

مادرم وقتی شنید دهان گشود تا بهرام را نفرین کند.این را از آغاز فمیدم که اول محکم با دست راست بر سینه کوبید گفت:الهی...!

نه مادر نگو!من مقصر بودم اذیتش کردم.و در ادامه حرفهای من فرانک افزود»بخدا کوکب قول میدهم به هر قیمتی باشد چشم دخترت را برگردانم.ولی نفرین نکن.میدانی که من همین یک بچه را دارم خدا را خوش نمیاد چشم دخترت را بهرام گرفته من برمیگردانم تو هم دعا کن برای بهران نه برای پری.

فرانک این را گفت و بیرون رفت من ماندم و مادر با یک دنیا غصه و تنهایی .من ماندم و مادری بیمار و غصه دار و مادری ماند بادختری کور.

دو ماه بعد روز جمه بود ساعت 6 بعداز ظهر هوای گرم تابستان کلافه کننده بود.

مادرم مشغول بستن چمدانها بود.فرانک و بهرام عازم رفتن بودند.ساعت 11 پرواز داشتند.من با بهرام قهر بودم.در مدت این دو ماه حتی کلمه ای با او صحبت نکردم بهرام هم خود را بی اهمیت نشان میداد.آن روز زیر درخت بید نشسته بود و آلبوم عکسهایش را نگاه میکرد.میدانستم چند قطعه عکس منهم که با خانم یا خانم بزرگ انداخته بودم در آلبومش است.دلم میخواست عکسهایم را از او پس بگیرم و لی چطور؟من که قهرم.

کنار باغچه نشسته بودم و عروسکم را در بغل گرفته بودم.زیر چشمی نگاهش میکردم.از اینکه میرفت خوشحال بودم در دل میگفتم راحت شدم.دیگر کسی اذیتمان نمیکند بهرام بلند شد و بطرف من آمد .نگاهش نکردم او هم هیچ نگفت و هنگامی که از کنارم رد شد محکم با کفش روی پای من کوبید.

دردم آمد ولی هیچ نگفتم حتی کلمه ای اصلا انگار اتفاقی نیفتاده با اخلاقش آشنا بودم.اینطوری بیشتر حرص میخورد.چند لحظه گذشت منتظر بودم تا دوباره حرکت جدیدی کند حدسم درست بود.یک سنگ کوچک برداشت و در حالیکه راه رفته را برمیگشت تکه سنگی روی سر عروسکم انداخت.سنگ مستقیم روی چشم چپ عروسکم خورد.با دیدن این منظره خاطره تلخ آنروز برایم زنده و روشن شد حالا حس میکردم از بهرام تنفر پیدا کرده ام یا شاید دلم میخواهد او جای من کور شده بود.


romangram.com | @romangram_com