#غرور_عاشقان_پارت_11

جای نشستن نبود بهرام زیر لب یا آواز میخواند یا سوت میزد و مرتب سربه سر من میگذاشت.

ساعت 8 شد فرانک و بهرام د راتومبیل نشسته بودند صدای خانم بزرگ در باغ میپیچید:کوکب در را بار کن منهم برای درقه میروم فرودگاه و بعد به راننده اش افزود حکت کن.

اتومبیل از کنارم رد شد فرانک دستش را بلند کرد بهرام دو دستش را به شیشه اتومبیل نکیه داده بود و تا لحظه ای که از در حیاط بیرون میرفتند بمن خیره شده بود



(3)



بهرام رفت من ماندم با یک خانه ویلایی و باغی بزرگ و پیرزنی که چهره مهربانش فراموش نشدنی است.

من روبروز بزرگتر میشدم قد میکشیدم و شکل میگرفتم.دو سال گذشت.در بیمارستان بستری شده بودم.قرار بود اولین عمل جراحی روی چشمم انجام شود.خانم بزرگ طبق قولی که به مادر داده بود تمام هزینه بیمارستان و عمل را پرداخت.قرار بود بهترین متخصص بیاید پدر بهارم توسط نامه ای که فرستاده بود آدرس این متخصص را نوشته بود.

پرستارها کلاههای سفید بر سر داشتند برایم عروسک و اسباب بازیهای مختلف می آوردند.هر روز لباسم را عوض میکردند و عصراها به پارک بیمارستان میبردنم تا بازی کنم.مادرن نگران ولی خوشحال و راضی بود.


romangram.com | @romangram_com