#غرور_عاشقان_پارت_12

ساعت 8 صبح روز چهارشنبه دکتر به دیدنم آمد و دستور داد تا برای اتاق عمل حاضرم کنند.کمی ترسیده بودم ولی خوشحال برای اینکه دوباره چشمم سالم میشود.

نمیدانم چقدر عمل طول کشید فقط بخاطر دارم زمانی که چشمم را باز کردم و مادرم را دیدم گریه میکرد و خدا را شکر میگفت حس میکردم چشم چپم سنگینی میکند.

مادرم میگفت:دست نزن مادرجان پانسمان دارد.چند روز باید تحمل کنی .لبخندی زدم و دوباره خوابیدم.

4روز دیگر گذشت دکتر و دو پرستار بالای سرم ایستاده بودند.دکتر عروسکم را بدستم داد و گفت:فقط به عروسکت فکر کن!اسمش چی بود؟چقدر دوستش داشتی؟

آقای دکتر چشمم خوب شده؟یعنی میبینم؟

انشاالله عزیزم!خوب شده خب نگفتی اسم عروسکت چی بود؟و همزمان یکی از پرستارها مشغول باز کردن پانسمان چشمم بود.

میترسیدم حس میکردم خوب نشده ام دکتر چراغ قوه ای که در دست داشت را روشن کرد و بسمت چشمم گرفت و دست دیگرش را روی چشم راستم گذاشت .بعد آهسته گفت:حالا این چشم را باز کن و فقط به عروسکت فکر کن گفتی اسمش چه بود؟

باز جواب ندادم حس میکردم چشمم درد میکند هیچ چیز نمیدیدم گفتم نمیبینم.

دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:سعی کن!هیچ نوری نمیبینی؟حتی خیلی کمرنگ؟


romangram.com | @romangram_com