#غرور_عاشقان_پارت_13

نه نمیبینم بخدا نمیبینم و صدای گریه مادرم بگوش رسید.

چند لحظه بعد دکتر دوباره سوالش را تکرار کرد و من هنوز نمیتوانستم ببینم.دیگر کاملا امیدم را ازدست دادم و زدم زیر گریه.کور شدم.کور کور.بهارم ک.رم کرد.و دکتر خطاب به پرستار گفت دوباره چشمش را پانسمان کنید.و خطاب به مادرم ادامه داد شما هم تشریف بیارید اتاق من.

مادرم برگشت و نگاهی بمن مرد اشکهایش را پاک کرد و پشت سر دکتر راه افتاد.3روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ناامید بخانه برگشتیم.هر روز دم غروب که میشد دلم میگرفت.گوشه ای مینشستم و در آن باغ سوت و کور گریه میکردم.حالا جای شیطانیهای بهرام را خالی میدیدم حالا که همبازیم رفته بود حالا که هیچ صدایی غیر از آواز پرندگان و ریختن برگهای چنار شنیده نیمشد.

مادرم بالای سرک ایستاد و دست روی شانه ام گذاشت.پری جان!دوباره گریه میکنی؟شنیدی که دکتر چه گفت باید یکبار دیگر عمل شوی غصه نخور مادر من دعا میکنم نذر میکنم ته دلم روشن است که خوب میشوی.

همانطور که بزمین خیره شده بودم گفتم:پس امسال مدرسه نمیروم خجالت میکشم به همه دوستانم گفته بودم که بعد از این عمل چشمم خوب میشود.

چه حرفهایی میزنی؟مگر میشود مدرسه نروی مادر؟حیف نیست؟وقتی شاگرد اول کلاس این حرف را میزند بقیه چه میگویند؟مگر نگفتی آرزو داری دکتر بشوی؟مثل پدر بهارم مگر نگفتی میخواهی چشمهای مردم را خوب کنی ؟ها؟نگفتی دخترم؟

سرم را بلند کردم چهره خسته مادرم دوباره نیروی جدیدی به روحم بخشید:چشم مادر هر چه شما بگویید.

یک سال دیگر گذشت فرانک مرتب برای خانم بزرگ نامه میفرستاد و در نامه هایش حال مرا میپرسید.

کم کم شادابی و شیطتنهای بچه گانه از من فاصله میگرفت روزبروز افسرده تر میشدم.بیشتر در خودم غرق بودم و تنها به این فکر میکردم که چگونه میتوانم از بهرام انتقام بگیرم.کی و چطور دستم به او میرسد.به آنروز و آن اتفاق فکر میکردم چهره بهرام رابخاطر می آوردم که چگونه تفنگ بادی را بسوی من نشانه گرفت.بعد بازیهایی کودکانه ای که با هم میکردیم به یاد می آوردم.قهرها آشتیها آه چقدر خوب بود لحظه هایی را که خوش بودیم.وقتی کشتیهای کوچک بادبانی ما بر روی حوض کوچک ته باغ به یکدیگر تنه میزدند و مادستها زیر چانه چشمها در چشم هم حرف میزدیم.


romangram.com | @romangram_com