#غرور_عاشقان_پارت_8

نه مادرش...راستی مادرش؟کوکب بفهمد چه میکند؟و خطاب به خانم بزرگ ادامه داد:بهتر است زودتر برگردیم الان کوکب برمیگردد.

بخانه برگشتیم.مادرم هنوز نیامده بود.فرانک برایم شربت درست کرد .زانو بغل گرفته بودم و درخت بید را نگاه میکردم .با دیدن این درخت بیاد بهارم می افتادم.آخر همیشه عروسکم را زیر آن درخت نشان قرار میداد.

پ پرک!به چی نگاهه میکنی؟

هیچی خانم.و ناگهان چشمم به بهرام افتاد که خودش را پشت درختی پنهان کرده بود و سرک میکشید.آرام شده بود.با دیدن بهرام بغض کردم:دلت خنک شد؟چشمم کور شد.دوباره خود را پنهان کرد و چند لحظه بعد به سرعت به سمت خیابان دوید.نمیدانم درآن لحظه با یک چشم توانسته بودم دقیق ببینم یا نه.ولی گویا چشمان بهرام قرمز شده بودند.

پری جان برویم داخل اتاق.اگر استراحت کنی بهتر است.زودتر خوب میشوی.

ولی من که خوب نمیشوم من کور شدم.

نه عزیزم این حرف را نزن تو حتما خوب میشوی فقط باید استراحت کنی.

فرانک برایک رختخواب پهن کرد.چند لحظه ای که دراز کشیدم بهرام دوباره پشت پنجره آمد.رویم را بطرف دیوار برگرداندم و گفتم:برو بهرام.

بهرام بی آنکه هیچ حرفی بزند رفت.فرانک به او بد وبیراه میگفت:وروجک شیطان!خدا سربراهش کند اصلا به پدرش نرفته...


romangram.com | @romangram_com