#غرور_عاشقان_پارت_89

فرانک سفره شام را پهن کرد و به بهرام گفت:بگذار پری هم سوار شود.و بعد رو بمن کرد و افزود:پری جان برو سوار شو بلند شو عزیزم.

بدم آمد حس کردم بمن ترحم میکند شاید هم خرد شدن خودم را احساس میکردم سرم را پایین انداختم و گفتم:من اسب سواری دوست ندارم.

شهرزاد پیاده شد و بهرام پرسید:مگر تابحال اسب سواری کردی که فکر میکنی دوست نداری؟گفتم نه و فوری گفت:امتحانش کن شاید بعد از این علاقه پیدا کنی.برای یک لحظه نگاهم در نگاهش چرخید .چشمان درشت و سیاهش لرزه بر اندامم انداخت.لبخندی روی لبانش بود که سفیدی دنداناهیش را نمایان میکرد.دوباره دلم را باختم و بلند شدم نمیدانم به فرمان چه کسی بسوی اسب رفتم و سوار شدم.ترسیده بودم و بدنم روی اسب میلغزید.بهرام خنده کوتاهی کرد و پرسید:میترسی؟اسب که ترس ندارد.

باز خجالت کشیدم و بروی خودم نیاوردم.ئهنه اسب را گرفتم و مثل کسی که ماهر است گفتم:برویم هی.

اسب قدم اول و دوم را که برداشت ناگهان شیهه بلندی سر داد و روی دو پا بلند شد و من جیغ زنان محکم روی زمین افتادم.

گریه میکردم ناله میکردم و میگفتم:آه کمرم آخ پای راستم خرد شد و در بین جیغهایی که میزدم مادرم را صدا میکردم.

ظرف کمتر از یک دقیقه همگی بالای سرم جمع شده بودند.حتی بهرام با نگرانی نگاه میکرد.در آن لحظه به هیچ چیزی فکر نمیکردم و فقط درد میکشیدم.داد و بیداد میکردم و با کمک مادرم و فرانک سوار ماشین شدم.یک لحظه بخودم آمدم و متوجه شدم بهرام رانندگی میکند و فرانک دستپاچه میگوید عجله کن بهرام جان از این خیابان برو.و بهرام با سرعت داخل خیابان فرعی پیچید و جلوی در یک بیمارستان توقف کرد.مادرم و فرانک زیر بغلم را گرفته بودند .ناله کنان وارد بیمارستان شدم حیف که فرانک همراهم بود وگرنه هر چه از دهانم بیرون میآمد به بهرام نثار میکردم.مطمئن بودم که مخصوصا کاری کرد تا من پرت شوم دلش میخواست دوباره مسخره کند و بخندد.پس چرا شهرزاد نیفتاد میخواست تلافی شکست شطرنج را در بیاورد .اصلا من به چه عقلی به او که به خون من تشنه است اطمینان کردم و سوار اسبش شدم؟

دکتر معاینه میکرد و من فریاد میکشیدم.آی وای.و به محض اینکه انگشت روی استخوان پایم میگذاشت آه از نهادم بلند میشد.

لعنتی با این کاری که کردی دیگر حاضر نیستم گذشت کنم .مطمئن باش حالت را میگیرم حالا میبینی.دنداناهیم را با حرص فشار میدادم و غرغر میکردم.


romangram.com | @romangram_com