#غرور_عاشقان_پارت_88
نه به هیچ وجه.
بهرام مهره ای را تکان و به همین ترتیب من .شهرزاد با دقت نگاه میکرد و ما مبارزه ای سخت را با یکدیگر انجام میدادیم.یکساعت دیگر گذشت و نوبت من بود که حرکت کنم.بازی به حدی جذاب و هیجانی شده بود که برای لحظه ای متوجه شدیم که همه نگاهشان به شطرنج است و منتظر این هستند که کدامیک از ما برنده میشویم.
هوا کاملا تاریک شده بود و پدر شهرزاد موتور برق را روشن کرد.آخرین لحظه های بازی را میگذرانیدم که من با یک حرکت بهرام را کیش و ما ت کردم .چند لحظه بهرام ساکت ماند کلی فکر کرد بعد زیر چشمی نگاهی بمن انداخت از نگاهش تیری رادر چشمهایش احساس کردم.بهرام در حالیکه لبش را روی هم فشار میداد دستی داخل موهایش برد و آنها را محکم بسمت عقب کشید و گفت بردی.راضی و خوشحال لبخندی زدم و مهره ها را جمع کردم.حس کردم بهرام ناراحت شده ولی بروی خودش نمیآورد .خودم را لعنت کردم حقا که عقل ندارم چرا کاری نکردم که ببازم.دلم برایش سوخت که خجالت کشید.ولی بهرام که غرورش را حفظ میکرد یک برگ کاهو برداشت و رفت روی اسبش نشست .پدر شهرزاد پرسید:تاریک است بهرام خان؟کجا میروی؟
شهرزاد که در این میان تصمیم گرفته بود تلافی باخت بهرام رادر بیاورد دوباره صفحه شطرنج را باز کرد و از من پرسید:یکبار دیگر بازی میکنی؟
خسته شده بودم ولی دلم میخواست او را هم شکست بدهم گفتم:اگر ببازی ناراحت نمیشوی؟فکر کرد منظورم با بهرام بود با اشمئزاز گفت:فکر میکنی بهرام ناراحت شد؟
گفتم نه و مهره ها را چیدم هنوز حرکت اول را نکرده بودم که بهرام دوباره برگشت با صدای سم اسبش بسویش چرخیدم .به شهرزاد نگاه میکرد .شهرزاد پرسید:چی شد بهرام؟چرا برگشتی؟
بهرام اسب را روی دو پا بلند کرد بعد گفت:دوست داری سوار شوی؟
شهرزاد که میخواست از خوشحالی پر در بیاورد شطرنج را فراموش کرد و بسوی بهرام رفت.بهرام پیاده شد و دست شهرزاد را گرفت تا بتواند سوار شود.شهرزاد با صدایی ظریف میخندید و میگفت:بهرام خواهش میکنم مراقبم باش.خانم بزرگ روی تخت دراز کشیده بود.آهسته گفت:شهرزاد مراقب باش نیفتی.و بهرام در حالیکه دهنه اسب را دست شهرزاد میداد برگشت و به خانم بزرگ گفت پس من اینجا چکاره هستم؟بعد اسب آهسته شروع به راه رفتن کرد.شهرزاد میخندید و بمن میگفت:پری بعد از من سوار شو چه میدانی چقدر لذت بخش است وای خدای من چه عالمی دارد؟نمیدانستم اسب سواری انقدر لذت دارد.شهرزاد سوار بر اسب تا نزدیک استخر رفت و بهرام پا به پای اسب مراقب شهرزاد بود.
باز رگ حسادتم تحریک شد باز عصبی شدم و به شهرزاد حسادت کردم باز از بهرام متنفر شدم و دلم میخواست خردش کنم.غرورم جریحه دار شده بود.بلند شدم و خودم را با جمع کردن مهره های شطرنج مشغول کردم.چند لحظه ای که گذشت شهرزاد و بهرام خنده کنان برگشتند من به هیچکدام نگاه نمیکردم.
romangram.com | @romangram_com