#غرور_عاشقان_پارت_87

من و شهرزاد هر دو سکوت کرده بودیم .من منتظر حرکت مهره شهرزاد بودم که بهرام از اتاق خارج شد.لباس مخصوص پوشیده بود.چکمه به پا کرده بود و موهایش را طوری شانه زده بود که هر یک به دقت در جای خود قرار داشتند.حسودی کردم شاید هم هنوز حس نفرت داشتم و مشمئز میشدم .آنچه بیشتر از همه مرا خشمگین میکرد این بود که من فکر میکردم قصد دارد خودش را به رخ من بکشد.

نزدیک غروب بود در سراسر ایوانی که فقط با یک پله از محوطه چمن جدا میشد و این چمنها به استری بزرگ منتهی میشد و دنباله آن درختهای میوه تا بینهایت گم میشد فرش و قالیچه انداختیم.یک تخت برا ی خانم بزرگ زده بودیم تا بشیند و قلیان بکشد.بساط میوه چای کاهو سکنجبین آوردیم .مادر کنار سماور نشسته بود و مرتب چای میریخت.هنوز بازی من و شهرزاد ادامه داشت هیچکدام حریف یکدیگر نبودیم.صدای فرانک هر دوی ما را از بازی پرت کرد:بهرام آمد.

بهرام روی اسب نشسته و آهسته بسوی ما آمد.صدای سم اسبش یکی در میان بگوش طنین خوش آهنگی میداد.اسب بهرام یک شیهه سر داد و بعد بهرام به تعارف فرانک که گفت بیا پسرم بیا عصرانه حاضر است.پیاده شد من و شهرزاد دوباره مشغول شدیم ولی من دیگر حواسم پرت شده بود.دیگر مهره ها را نمیشناختم دلم میخواست بازی تمام شود و از طرفی حالا که متوجه شده بودم تمام حواس بهرام در باز یمن و شهرزاد است نمیخواستم بازی را ببازم.شهرزاد با مهارت کامل اسبش را تکان داد و گفت کیش.در دلم خنده ام گرفته بود او که تا به آن لحظه با دقت بازی میکرد چرا یکباره این حرکت را کرد.مطمئن شدم که شهرزاد هم حواسش پرت شده یا شاید او هم قصد دارد بازی را به اتمام برساند.با وزیرم اسبش را کشتم و اینبار من گفتم کیش.و شهرزاد در حالیکه به بهرام نگاه میکرد گفت:خسته شدم پری حدود 4ساعت است که بازی میکنیم جمع کن.

پیروزمندانه پرسیدم:باخت را قبول داری؟که ناگهان بهرام با عجله استکان چای را روی زمین گذاشت و گفت نه.

هر دو به بهرام نگاه کردیم بهرام لبخندی که معنیش را نفهمیدم زد و بعد جلو آمد و به شهرزاد گفت برو کنار.

شهرزاد کمی خودش را کنار کشید و بهرام جای او نشست پرسیدم:میخواهی بازی را ادامه بدهی؟

چشمهایش را ریز کرد و نگاهی دقیق بمن کرد و گفت میترسی؟

از چه؟

از باخت.


romangram.com | @romangram_com