#غرور_عاشقان_پارت_86

دوباره فرحناز پرسید:پری!تو فکر میکنی بهرام هم مرا دوست داشته باشد؟

نیش کلامش زهرآگین بود با غیظ گفتم:خب میخواستی از خودش بپرسی.

از حرفها و نگاههایش که اینطور حدس میزدم.

دلم پر بود دلم خون بود ناگهان یکه خوردم عرق بر بدنم سرد شد.نکند بهرام گفته باشد که او را دوست دارد؟نکند واقعا فرحناز را میخواهد؟نگاه تندی به پنجره انداختم و همان لحظه بهرام آمد و روی بالکن ایستاد گلدانش را آب میداد ولی میدانستم بهانه است.فرحناز هم برگشت و بهرام را نگاه کرد و در همان لحظه با چرخش تندی که فرحناز کرد درب قایق بادی در رفت و باد قایق به سرعت خالی شد.فرحناز جیغ کشید و ظرف کمتر از چند ثانیه هر دو در آب فرو رفتیم.هر دو خیس شدیم و من برای لحظه ای زیر آب رفتم.ولی خوشبختانه هر دو شنا را خوب میدانستیم وقتی شنا کنان خود را به دیواره استخر میکشاندم صدای خنده های مکرر و بلند بهرام را شنیدم.یک دستش را به شکم گرفته بود و غش غش میخندید.با خنده های بهرام فرحناز هم شروع کرد به خندیدن ولی من که حال خوشی نداشتم و عصبانی هم بودم نگاهی به لباسهایم انداختم و خودم را در قالب یک موش آب کشیده دیدم.حرص خوردم و با صدای بلند به بهرام گفتم:خنده داشت؟و او بلافاصله ساکت شد و به اتاقش برگشت.پرده اتاقش را کشید و دیگر بیورن نیامد .هوا رو به تاریک شدن میرفت با فرحناز رفتیم لباسهایمان را عوض کردیم و بعد فرحناز در حالیکه با عجله لباسها و کتابهایش را جمع میکرد خداحافظی کرد و رفت.

روز جمعه بود و من هنوز کینه آنرور بهرام رادر دل داشتم.صبح زود با صدای مادرم که میگفت زود باش همه منتظر تو هستند از اتاق خارج شدم.قرار بود به باغ خانم بزرگ برویم.بهرام مسابقه اسبدوانی داشت و قرار بود برای تمرین برود.خانم بزرگ که چند مدتی بود از منزل خارج نشده بود خواست تا همگی حاضر شویم و برای پیک نیک به باغ برویم فرانک میگفت قرار است شهرزاد و پدر و مادر شهم بیایند.

دم ظهر در باغ و ساختمان قدیمی جنب و جوش و برو و بیایی بود.شوهر خواهر فرانک کبابها را باد میزد و شهرزاد دیسهای زرشک پلو را یکی یکی میآورد و درون سفره میگذاشت.مادرم دوغ درست میکرد و فرانک مرغها را در ظرف میچید.بهرام کنار دیگ نشسته بود مشغول کندن ته دیگ بود.منهم گوشه ای نشسته بودم و همانطور که مادرم خواسته بود مشغول چیدن سبزیها در سبدهای کوچک بودم.شهرزاد می آمد و میرفت و هر دفعه به شکلی سربسر بهرام میگذاشت.یکبار میگفت:ته دیگ دوست داری؟مطمئن باش شب عروسیت باران میبارد.دفعه دیگر میآمد و میگفت:کمتر کفگیر را ته دیگ بزن اعصابم خراب شد.و بهرام بی توجه به حرفهای شهرزاد زیر چشمی بمن نگاه میکرد و من که خدا میداند در دلم چه خبر بود و با هر نگاهش چه آشوبی در وجوم بر پا میشد هر وقت نگاهش نمیکردم میدانستم بمن خیره شده و وقتی رو بسویش میکردم سرخ میشد.

بعد از نهار به مادر کمک کردم تا ظرفها را بشوید .وقتی شستن ظرفها تمام شد همراه فرانک وارد اتاق شدیم داشتم دستهایم را با گوشه دامنم خشک میکردم .شهرزاد روبروی بهرام نشسته بود و غرق در فکر و سکوت مهره ای از شطرنج را حرکت داد.بهرام که گویا اصلا حواسش به بازی نبود مرتب به دور ور برش نگاه میکرد و قصد داشت به بهانه ای بازی را خاتمه دهد.این را از آنجا متوجه شدم که یکبار گفت:دیرم شده باید بروم تمرین.و بار دیگر دل درد را بهانه میکرد تناقض حرفهایش باعث شد که شهرزاد بپرسد:اگر دلت درد میکند چطور میخواهی بروی اسب سواری؟

بهرام گوشه ای از اتاق طاق باز خوابید و کلافه نازکی روی پایش کشید یک دست را تا ارنج روی چشمهایش گذاشته بود و وانمود کرد که خوابش برده است.شهرزاد بمن گفت بازی میکنی؟

چاره نداشتم از بیکاری بهتر بود گفتم باشد و جلو رفتم و شروع به چیدن مهره های سیاه کردم مشغول بازی بودم که بهرام با کشیدن خمیازه مصنوعی از جا بلند شد و بسوی اتاقک کوچکی که درست روبروی ما بود رفت.


romangram.com | @romangram_com