#غرور_عاشقان_پارت_85
نجوا کنان گفتم:نه ناراحت نمیشود خانم بزرگ خودشان اجازه داده اند.بعد در حالیکه بسوی حیاط پشت اتاقمان میرفتم گفتم:صبر کن لباسهایم را روی طناب پهن کنم الان برمیگردم.لباسها را یکی یکی پهن میکردم و به بهرام دری وری میگفتم:دراز بی عقل حسود بخیل از زور حسادت دارد منفجر میشود اصلا شیطانه میگوید با فرید ازدواج کنم تا بترکد.
پری؟چکار میکنی؟
آمدم چند لحظه صبر کن.
جورابهایم را در آخر پهن کردم و به آنها گره زدم .بعد برگشتم فرحناز تکیه اش را به دیوار اتاق داده بود و زیر لب آوازی را زمزمه میکرد.حس میکردم کلافه است انگار یک جا بند نمیشد نمیخواستم جر و بحث کنم .حوصله شنیدن نام فرید را نداشتم دست فرحناز را گرفتم و به دنبال خود کشیدم .هنگامیکه قدم برمیداشت مرتب سرش را بسوی پنجره بهرام میچرخاند و دوباره تا متوجه نگاه من میشد نگاهش را میگرداند .دیگر بروی خودم نیاوردم قایق را جلو آوردم و هر دو نشستیم یک پارو را دست گرفتم و پاروی دیگر را دست فرحناز دادم.سرگرم کننده بود و ارامش دهنده .وقتی وسط آب ایستاده بودیم و صدای پرنده ها را میشنیدیم وقتی صدای شرشر آبی که از دهان مجسمه داخل استخر میریخت بگوش میرسید دوباره تخیلها در مغزم هجوم می آوردند.
فرحناز با لحنی پر معنا بمن گفت:دیروز خانواده رضا برای خواستگاری از من آمده بودند.
همانطور که انگشتهایم را در آب استخر تکان میدادم و موجهای کوچک میساختم پرسیدم:خب چی شد؟بالاخره راضی شدی؟
نمیدانم چرا فرحناز خواست جوابم را بدهد اول به پنجره بهرام نگاه کرد بعد بمن خیره شد و گفت:گفتم نه مثل تو که به فرید گفتی نه.
انگار از میان پرده ای سوزان نگاه میکردم پرسیدم:اگر بهرام بیاید خواستگاریت قبول میکنی؟
لبش را جمع کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت.جوابم را گرفتم ولی تا مغز استخوان سوختم .چقدر جسور و بی پروا حرف میزد.احساس خفقان میکردم از حسد بود ؟نمیدانم.
romangram.com | @romangram_com