#غرور_عاشقان_پارت_82

بلند شدم نگاهی به اینه انداختم و در حالیکه موهایم را پشت سرم جمع میکردم گفتم:خربزه فروشی داد میزد خربزه یک من...اینقدر.یک نفر مثل من سرش را از پنجره بیرون کشید و پرسید دل خوش یک سر چند؟

مادرم از من بیحوصله تر نگاهی به سر و وضع من انداخت و با لحنی که چندان خوش آیند بنظرم نرسید گفت:خدا دل خوش هم داد خودت نخواستی آخه بگو دختر به چه عقلی لگد به بخت خودت زدی؟و بعد پوزخندی از روی لج زد و افزود:آنهم همچین بختی که هر دختر آرزو دارد.

دیگر گوشم از این حرفها پر شده بود یکی در بود دیگری دروازه.اهمیت نمیدادم و فقط به آینده ای که بیشتر شبیه یک رویا بود فکر میکردم.

حوله و لباسهایم را برداشتم و گفتم:میروم حمام اگر فرحناز آمد بگو منتظر بماند تا برگردم.

حمام نمره شلوغ بود به حمام عمومی رفتم دوبازه عزا گرفته بودم که موهای به این بلندی را چطور شانه بزنم.با وجود حال نزاری که داشتم هوای بخار گرفته حمام شلوغ را تحمل کردم.

نسیم آرامی که میوزید اعصابم را کمی آرامتر کرده بود.آهسته قدم برمیداشتم و د رتخیل بودم.از یک طرف به فال فرانک فکر میکردم و از طرفی غرق در رویاهای دست نیافتنیم بودم نزدیک خانه که رسیدم دیدم در باز شد و اتومبیل فرانک خارج شد.لحظه اول حدس زدم بهرام رانندگی میکند ولی چند قدم که جلوتر رفتم فرانک پیچید و برایم بوق زد.حوصله صحبت کردن نداشتم سرم را تکان دادم و بعد سلام کوتاهی راهم را پیش گرفتم.هنوز باباعلی در را نبسته بود که رسیدم گفت:عافیت باشد پری خانم.گفتم:مرسی.و چشمم به فرحناز و بهرام افتاد زیر درخت بید نشسته بودند و بدون اینکه کوچکترین توجهی به اطراف داشته باشند سخت گرم صحبت بودند یا بهتر بگویم گل میگفتند گل میشنفتند.دل چرکین شده بودم نه تنها از رفتار بهرام مکدر شده بدم بلکه انتظار هم نداشتم فرحناز رادر آن حالت ببینم.صدای بلند خنده های فرحناز خون رادر بدنم منجمد میکرد در را محکم بستم با این حرکت هر دو متوجه شدند و بسوی صدا چرخیدند.بهرام صاف در چشم من نگاه میکرد و فرحناز که گویا خجالت کشیده بود از جا بلند شد بسویم آمد .هنوز نگاهم به بهرام بود که فرحناز در یک قدمیم ایستاد لحظه اول سر بزیر افکند و ساکت ماند.با غیظ گفتم:کی آمدی فرحناز؟

برگشت نگاه کوتاهی به بهرام انداخت و دوباره بسوی من چرخید.نفسش را تازه کرد بعد گفت:تازه رسیدم دیدم هوای اتاق گرم است گفتم بیرون منتظرت بمانم.

با غضب طوری که انگار به خونش تشنه باشم به بهرام نگاه کردم و بعد رو به فرحناز پرسیدم:دیر که نکردم؟

هر دو منتظر برخوردی این چنینی از من بودند.بهرام تکه چوبی را که در دست داشت زمین انداخت و سپس بلند شد منتظر بودم حرفی بزند ولی بی آنکه حتی کلمه ای از زبانش بیرون بیاید درخت بید را ترک گفت و بطرف ساختمان رفت.دلم گرفت نمیدانم از برخورد بهرام بود یا حرکات فرحنازوبسوی اتاق رفتم.فرحناز پسید:من چیکار کنم پری؟


romangram.com | @romangram_com