#غرور_عاشقان_پارت_81

رسیدیم بیمارستان.

خواستم پیاده شوم که بهرام گفت:اینجا نه صبر کنید بروم داخل حیاط.بعد سرش را از پنجره اتومبیل خارج کرد به نگهبان گفت:بیمار اورژاسنی داریم نمیتواند راه برود لطفا در را باز کنید.و بعد از اینکه نگهبان نگاه کوتاهی داخل اتومبیل انداخت در را باز کرد.اصلا انگار این بهرام همان بهرام شر و شیطان نبود.رفتارش تغیر کرده بود و پخته صحبت میکرد.وقتی حرف میزد امید را در چشمهایش میدیدم ولی نه برای خودم که فقط برای خودش خوش بحالش که اینقدر شاداب و سرزنده بود.راستی بهرام جز انسانهایی بود که هیچ غصه ای در این دنیا نداشتند تمام لطف خداوند شامل حال او شده بود.سعادتهای ظاهری باطنی معنوی و مادی و ... و آه کشیدم و وقتی بخودم آمدم دیدم روی نیمکت نشستم و منتظر معاینه دکتر هستم.بهرام تکیه اش را به دیوارداده و بمن نگاه میکرد.وقتی نگاهم با نگاهش در آمیخت به سرعت نگاهش را چرخاند و آهسته گفت:قصد داری درآینده چکاره شوی؟

نفهمیدم چرا این سوال را کرد ولی قاطع جواب دادم:فقط پزشک.

نگاهی به در و دیوار بیمارستان انداخت و گفت:فکر میکنی اگر ازدواج کنی باز میتوانی به آرزویت برسی؟

حالا منظورش را متوجه شدم لبخندی زدم و گفتم:فکر میکنی ازدواج مانع درس خواندن میشود؟

شانه هایش را بالا انداخت و طوری وانمود میکرد خونسردیش را حفظ کند جواب داد:نمیدانم هر کس نظر خاص خودش رادارد.میدانستم فقط قصد دارد درون مرا بفهمد میخواهد تصمیمم را بداند ولی چرا؟ازدواج من چه تاثیری در زندگی او دارد او که تمام دخترها به پایش نشسته اند و آرزو دارند با او زیر یک سقف زندگی کنند.

آنشب تا نزدیک سحر در بیمارستان ماندیم برای مادر اکسیژن وصل کردند .با بهرام در حیاط بیمارستان زیر نور چراغ نشسته بودیم و راجع به تحصیل و آینده صحبت میکردیم.

روز بعد مادر در رختخواب خوابیده بود و به دستور پزشک قرار بود چند روز استراحت کند.فرحناز و یکی دو نفر دیگر از دوستانم به عیادت آمدند.در این رفت و آمدهای مکرر باز فرحناز پیغامی از فرید برایم میآورد و خواهش میکرد تا منهم جواب مثبتی بدهم.ولی باز جواب من یک کلام بیش نبود .نه.و مسلما آنها خواب هم نمیدیدند که من کجا دلم را باختم یا شبها با فکر چه کسی میخوابم.

تازه از خواب بعداز ظهر بیدار شده بودم و دلم نوشابه خنک مثل نوشابه تگری میخواست .پشت گردنم زیر موهای پریشانم عرق کرده بود .هنوز سیاهی بادنجانهایی که شب گذشته کمک مادر پوست گرفته بودم روی شصت دستم باقی مانده بود:چقدر بی حوصله شدی پری؟این چه وضعی است؟تو که اینطوری نبودی؟موهایت را نگاه کن حیف این موها نیست؟همه بهم چسبیده اند.مادرم مشغول شکستن قند بود و مرتب غر میزد.


romangram.com | @romangram_com