#غرور_عاشقان_پارت_80
دیگر توجه نکردم و به سرعت بطرف منزل خانم بزرگ دویدم وقتی وارد شدم نفس نفس میزدم .چراغها خاموش بود.فقط برق اتاق بهرام روشن بود.از بیرون چند بار فرانک را صدا کردم ولی گویا خوابیده بود.
بهرام آمد روی بالکن ایستاد و با تعجب بمن نگاه کرد پرسید:چی شده پری؟
این دست و آن دست کردم بعد گفتم:فرانک خانم هستند؟با لحنی پرخاشجویانه گفت:چکارش داری؟دلم میخواست بگویم به تو چه ربطی دارد؟ولی نمیشد موقعیت مناسب نبود حال مادرم خراب بود.گفتم:بهرام داروهای مادرم تمام شده باید ببرمش بیمارستان برو مادرت را صدا کن.بهرام دیگر هیچ نگفت و با عجله داخل رفت برق اتاقش خاموش شد و چند لحظه بعد در را باز کرد و برق روشن شد.بهرام روبرویم ایستاد لباسش را پوشیده و با لحنی مهربان گفت برویم.
کجا؟
خب بیمارستان مگر نگفتی حال مادرت خراب است؟
باورم نمیشد یعنی بهرام انقدر مهربان است؟آهسته سرم را تکان دادم و بعد از اینکه با فشار آب دهانم را قورت دادم گفتم:بله حالش بهم خورده.بهرام با قدمهای تند بسمت اتومبیلش رفت و منهم وارد اتاق شدم.مادرم را بلند کردم و بعد از اینکه در را قفل کردم و آهسته او را بسمت اتومبیل بردم بهرام پیاده شد و به کمکم آمد.زیر بغل مادر را گرفت و او را روی صندلی عقب گذاشتیم.دویدم در را باز کردم و بهرام خارج شد.ذفتم سوار شدم بهرام حرکت کرد.در بین راه بهرام سکوت کرده بود مادرم سکوت کرده بود و من شانه اش را ماساژ میدادم.گاهی بهرام در آینه بمن نگاه میکرد و من در نگاهش فقط یک سوال را میخواندم:چرا میخواهی ازدواج کنی؟
پیش خود گفتم من نمیخواهم بهرام نمیخواهم ازدواج کنم ولی مگر این غرور لعنتی اجازه میداد؟چطور به او بگویم که میخواهمش؟وقتی دوست داشتن یک طرفه باشد که فایده ندارد او که بمن علاقه ندارد یا حتی اگر هم داشته باشد نمیتواند مرا به عنوان همسرش انتخاب کند.
رسیدیم.
بله؟
romangram.com | @romangram_com