#غرور_عاشقان_پارت_79

جام؟خب جام چی هست؟

لبخندی زد و گفت:خوب است یعنی به آرزویت میرسی.

صدایی از پشت سرم بلند شد:الحمدالله که میرسی.

برگشتم بهرام بود حرفی نزدم و دوباره بسوی فرانک چرخیدم.دوباره بهرام با پوزخند افزود:طفلکی دیروز خواستگار داشت همان جوان برازنده ای کهد رفالش افتاده.بعد با صدایی کشدار ادامه داد:ارزو که بر جوانان عیب نیست.

فرانک لبش را گاز گرفت و گفت:بهرام؟اذیت نکن چیکارداری؟

بهرام در حالیکه برای بار دوم از اتاق خارج میشد خنده کنان گفت:چیزی نگفتم مبارک باشد خوشحال شدم دو جوان ایده آل بهم میرسند.

بهرام رفت و فرانک با دوستانش مشغول صحبت شد.کاملا در فکر فرو رفته بودم من که نیتم چیز دیگری بود پس چرا این درآمد؟نیت من بهرام بود میخواستم بدانم به او میرسم؟ولی بهرام چطور برداشت کرد کاملا مشخص بود که به فرید حسودی میکرد باز خوشحال شدم.نه برای فال برای رفتار بهرام.آخر شب هنگامیکه دوستان فرانک رفتند به اتاق برگشتم ساعت از 12 گذشته بود مادرم رختخوابها را پهن کرد و من غرق د رفکر صحبتهای فرانک گوشه ای نشسته بودم.

صدای نفس زدنهای مادرم افکارم را از هم گسیخت.پشت سر هم و عمیق نفس میکشید صدای سوز نفسهایش نگرانم کرد.شروع کردم به مالیدن پشتش ولی فایده نداشت .برایش آب آوردم ولی مرتب سرفه میکرد.دچار نفس تنگی شد اشاره کرد نگاهم را چرخاندم به داروهایش اشاره میکرد .با عجله کیسه مخصوص داروها را برداشتم ولی اثری از دارو نبود با نگرانی گفتم:کی داروهایت تمام شد چرا نگفتی تهیه کنم؟

پیشانیش عرق کرده بود و مرتب سرفه میکرد بعد به سختی گفت:فراموش کردم کار داشتم...عصر...خواستم.


romangram.com | @romangram_com