#غرور_عاشقان_پارت_78

روز بعد فرحناز رفتار سردی با من داشت.فهمیدم دیشب فرید تمامحرفهای مرا به او گفته است.کنتر صحبت میکرد و جواب حرفهای مرا هم با جمله های بسیار کوتاه مثل شاید نمیدانم جدی یا...میداد.وقتی از کلاس زبان برمیگشتیم خرید منزل را بهانه کرد تا با من نیاید.دلخور بودم ولی بروی خودم نیاوردم.

هنوز آفتاب کمی روی دیوار باقی بود که بخانه رسیدم.خسته و بیحوصله بودم.بهران از پشت شیشه مرا مینگریست .سربزیر انداخته آرام راه اتاقم را پیش گرفتم.در یک لحظه سرم را بلند کردم نگاهش با نگاهم در آمیخت.در عمق چشمش چیزی بود که مرا میترساند چرا نگاهش وجودم را به لرزه در میآرود؟ایا واقعا از او متنفر بودم؟آیا دوستش داشتم؟

غروب بهرام در حالیکه آهنگی را با سوت مینواخت در حیاط قدم میزد.شاید با این حرکت مرا صدا میکرد بی اختیار پشت پنجره رفتم و وانمود میکرد که متوجه من نیست.ولی میدانستم هر لحظه منتظر دیدن من است با خودم گفتم بیا کنار بیرون هم نرو دوباره میخواهد اذیت کند.عقده دیروز را دارد ندیدی چه طور به فرید نگاه میکرد.حسادت میکند و چون میخواستم او را به مقصودش نرسانم از پشت پنجره کنار آمدم و پرده را کشیدم اتاق تاریک بود و کاملا حوصله ام سر رفته بود.همیشه در آن وقت غروب یا به باغ میرفتم یا پیش فرنک یا خانم بزرگ.ولی آنروز پاهایم کشش نداشت.آشوبی در دلم بر پا شده بود که شب دلیلش را فهمیدم.

شب فرانک چند تن از دوستان قدیمی اش را دعوت کرده بود.از منهم خواست که د رجمع آنها باشم.میگفت خوش سر و زبان هستی زیبا دوستم گفته حتما بگو پری بیاید.عاشق حرف زدن و خندیدنش هستم یا اینکه مهری پیغام داده اگر پری نباشد من نمیایم.وقتی صورتش را نگاه میکنم یاد تابلوهای نقاشی می آفتم عاشق چشمهایش هستم...

روبروی فرانک نشسته بودم و بادقت به حرفها و دستهایش نگاه میکردم.فنجانی را برگردانده بود و مشغول گرفتن فال قهوه بود فال برای زیبا بود زیبا سراپا گوش بالای سر فرانک ایستاده بود و گاهی بمن نگاه میکرد.در این میان بهرام میآمد و میرفت.گاهی به بهانه جواب دادم به تلفن گاهی از طرف مادرم پیغامی برای فرانک میآورد.مثلا میگفت:کوکب گفت وقت کردی یه سر بیا آشپزخانه.یا به بهانه بردن پاسورها و ...ولی من خوب میدانستم برای چه میآید و میرود فقط در رفت و آمدهایش غضبناک بمن نگاه میکند .هر بار سرم را پایین می انداختم یا خودم را مشغول صحبت بادختر زیبا میکردم.در بین مهمانها شهرزاد و مادرش هم نشسته بودند که هر بار هنگامیکه بهرام میآمد شهرزاد با عشوه میخندید و میگفت:چیکار میکنی بهرام؟یا به نحوی جمله ای دیگر با بهرام صحبت میکرد و از روی لج بمن نگاه میکرد.شاید تنها من نبودم که رفتار شهرزاد را جلف و سبک در میافتم اصلا انگار حیا ندارد.بلند میشود و خود را به بهرام میچسباند.شانه به شانه بعد غش غش میخندد و از مادرش میپرسد قد بهرام چقدر بلندتر از من است؟بهرام دستش را دور گردن شهرزاد حلقه کرد و صدایش را زخیمتر کرد و گفت:اگر یک وجبی را در زیر زمین بذاری بالا بیاوری درست هم قد من میشوی.

همه خندیدند منهم خندیدم با صدای بلند شاید از زمانی که بهرام برگشته بود این اولین باری بود که از ته دل میخندیدم.یعنی از خرد شدن شهرزاد راضی شده بودم؟یا تلافی جزوه ها را میکردم؟شهرزاد که صورتش برافروخته شده بود نگاه تندی به بهرام کرد ولی خودش را نباخت خنده تلخی کرد و با صدایبلند گفت:تا آنجایی که بنده اطلاع دارم شما آنقدر که روی زمین داری همین قدر را زیرزمین پنهان نگهداشتی.یکباره همه ساکت شدند بهرام هم خشک ایستاد.اول بمن نگاه کرد تا شاید عکس العمل مرا ببیند .منهم لبخند از روی لبهایم جمع شده بود و مانند دیگران سکوت کرده بودم.بهرام نگاهش را بسوی شهرزاد چرخاند و جوابش را اینطور داد:شما چه مدت زیرزمین تشریف داشتید که آنجا مرا دیدید؟و شهرزاد که صدایش لرزه گرفته بود و در واقع در برابر بهرام تسلیم شده بود رو کرد به مادرش و با عصبانیت گفت:مگر پدر نگفت زود برگردید ساعت از 10 گذشته.

فرانک که موقعیت را تا حدودی ناامن دید خطاب به بهرام گفت:بهرام جان سربسر شهرزاد نگذار میدانی که دختر خاله ات حساس است .و بهرام بی اهمیت و با خونسردی آهنگی را زیر لب زمزمه کرد و از سالن خارج شد.راضی شدم دلم خنک شده بود .از برق نگاه شهرزاد تنفر را میدیدم.دیگر نگاهش نکردم.فرانک گفت:پری فقط تو ماندی میخواهی فالت را بگیرم.حس عجیبی داشتم راضی نبودم ولی گفتم خیلی ممنون بگیرید.

فنجان قهوه را سر کشیدم و نیت کردم بعد فنجان را برگرداندم و دست فرانک دادم همه ساکا نشسته و بمن خیره شدند.باز دلشوره وجودم را در بر گرفت فرانک فنجان را برداشت و نزدیک چشمش برد .عینک را روی چشم جابجا کرد و دقیق تر نگاه کرد.فقط به چشمهای فرانک نگاه میکردم و گاهی به لبهایش و هر لحظه منتظر باز شدن آنها بودم.بالاخره فرانک اول چند لحظه ای بمن خیره شد و بعد گفت:تو فالت پله های ترقی افتاده یک جوان روبرویت ایستاده جوان برازنده ای است تو پشت کردی ولی گاهی...شاید بعد از یک مسافرت طولانی بسویش میچرخی نگرانی داری میترسی.از آینده و آنچه که میخاهی وحشت داری راه طولانی میان تو آرزوهایت قرار گرفته.

خوب گوش میکردم بعد فرانک فنجان را جلو آورد و گفت انگشت بزن.نیت کردم و انگشت زدم دوباره فنجان را بالا برد و کمی فکر کرد بعد گفت:یک جام میبینم.


romangram.com | @romangram_com