#غرور_عاشقان_پارت_76
هر دو همزمان و چشم در چشم یکدیگر بلند شدیم.پشت سر من فرید از اتق خارج شد .قدمهایمان را بسوی باغ برمیداشتیم.بوی رایحه عطر یاس تمام فضا را پر کرده بود.روبروی پنجره اتاق یک نیمکت چوبی بود.روی آن نشستم و فرید تکیه اش را به درخت داد و چشم به زمین دوخت.هر دو سکوت کرده بودیم .هر کدام منتظر شنیدن جمله یا حتی کلمه ای از دیگری بودیم.میل حرف زدن نداشتم.ولی مجبور بودم.با خودم گفتم:زودتر تمامش کن بخودش بگو نترس بگو و کار را تمام کن.ناگهان هر دو در یک لحظه و همزمان گفتیم:شما...و دوباره بهم نگاه کردیم و دوباره سکوتی همراه با تعجب برقرار شد.فرید این دست و آن دست کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود گفت:شما نظرتان راجع به ازدواج چیه؟منظوم این است که ازدواج را چه بعدی میبینید.
خنده کوتاهی کردم و گفتم:خب اینکه معلوم است ازدواج یعنی سرنوشت یعنی آینده یعنی...حرفم قطع کرد و در ادامه اش گفت:برای زندگی شریک انتخاب کردن.
سرم را بالا گرفتم و آرام شانه هایم را بالا انداختم.فرید ادامه داد:انسان تا لحظه ای که مجرد است یعنی خودش تنهاست تنها تصمیم میگیرد یا در نهایت از کسی کمک فکری یا مشورت...ولی از زمانی که ازدواج میکند یا در واقع متاهل میشود یعنی برای هر لحظه زندگیش یک شریک انتخاب کرده که باید برای انجام تمام کارهایش با شریک زندگیش مشورت کند.
در دلم خندیدم و گفتم:فیل به چه خیال است و فیل بان به چه خیال؟من میخواهم چه بگویم و او چه میگوید؟حالا کی خواست ازدواج کند.از روی نیمکت بلند شدم کمی دیگر فاصله گرفتم آهسته گفتم:راستش اقا فرید من میخواستم موضوعی را با شما در میان بگذارم.
و خوشحال و بیخبر گفت:سراپاگوش هستم بفرمایید.
راستش قبلا به فرحناز و مادرتان گفته بودم من نه قصد ازدواج دارم نه موقعیتش را دارم ولی متاسفانه...
با دستپاچگی حرفم را قطع کرد و گفت:چی میخواهید بگویید؟
چند لحظه ساکت شدم و بعد دوباره بخودم مسلط شدم:در واقع خودتان خوب میدانید چه میخواهم بگویم.
صدایش کمی خفیف شد و صورتش سرخ شد نگاهی به آسمان کرد و بعد بمن گفت:پس چرا خواستید با من صحبت کنید خب اینها را که به خانواده ام گفته بودید.
romangram.com | @romangram_com