#غرور_عاشقان_پارت_75
دوباره بسوی فرحناز چرخیدم:بله ببخشید!بفرمایید تو خوش آمدید.و دوباره برگشتم و به بهرام نگاه کردم .او هم نگاه میکرد فقط بمن به چشمهایم خیره ولی خشمگین.با نگاهش دلم یکجا فرو میریخت.دوباره فرحناز صدایم کرد:پری کجا را نگاه میکنی؟حواست کجاست؟لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:همین جا.و خطاب به مادرش ادامه دادم:بفرمایید مادرم منتظر است.و از جلوی در کنار رفتم.مهمانها یکی یکی داخل آمدند .اول فرحناز بعد مادرش و آخر فرید با یک سبد گل.جلوتر از آنها در کنار فرحناز قدم برمیداشتم که بهرام یک بوق زد و بمن گفت:پری خانم به مهمانتان بفرمایید اگر ممکن است اتومبیلشان را از جلوی در کنار ببرند ببخشید ها؟
از لحن صحبتش کینه نفرت و شاید هم حسادت میبارید.که اگر مطمئن بودم از روی حسادت بود خشنودتر میدشم.خواستم پیغام بهرام را به فرید بگویم که فرید گل رادست مادرش داد و بطرف بهرام برگشت و با لحن متینی گفت:ببخشید اصلا متوجه نبودم شما قصد داشتید خارج شوید.همین الان.و بعد در را باز کرد و از حیاط بیرون رفت هنوز بهرام بمن نگاه میکرد که فرحناز با لحنی پرخاشگر پرسید:به کی نگاه میکند؟من یا تو؟
من سرم را با علامت تحسر و تاسف تکانی دادم و گفتم:به تو.
داخل اتاق رفتیم مادرم استقبال گرمی کرد .از پنجره بیرون را میدیدم بهرام بیرون رفت و چند لحظه بعد فرید با گفتن یاالله داخل آمد.چشمان درشت فرید میخندید.حرکاتش خوساتنی بود گردن کشیده ای داشت و از نیم رخ رگ گردنش میزد.
چای ریختم و اول به مادرش تعارف کردم .بعد جلوی فرید خم شدم و سینی را جلوی دستش گرفتم .سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.از نگاهش فرار نکردم موهایش روی پیشانی ولو بود در نظرم زیبا و با شخصیت آمد.استکان چای را برداشت و آهسته گفت ممنون.
مادر فرحناز مرتب از پسرش تعریف میکرد صدای او را میشنیدم ولی حواسم و فکرم پیش بهرام بود.یعنی فهمید این خواستگار من است؟حتما فرانک گفته قرار است خواستگار برایم بیاید.راستی چرا وقتی زنگ زدند از خانه بیرون آمد حتما میخواسته داماد را ببیند شاید هم قصد داشته...
صدای مادرم مرا از فکر بهرام خارج کرد:پری جان آقا فرید میخواهند صحبت کنند.و مانند کسی که تازه از خواب پریده باشد گفتم:بفرمایید گوش میکنم.
فرید نگاهی به پنجره انداخت بعد در حالیکه با جورابش بازی میکرد من من کنان گفت:مثل اینکه گفته بودید میخواهید با من تنها صحبت کنید.بعد رو بطرف مادرم کرد و محترمانه گفت:اجازه میفرمایید؟
مادرم چادر را روی سرش مرتب کرد سرش را پایین انداخته و اهسته بمن گفت:هوا خنک شده میتوانید در حیاط صحبت کنید.
romangram.com | @romangram_com