#غرور_عاشقان_پارت_72
کنار مادرم رفتم سرم را رو پایش گذاشتم و او موهایم را نوازش کرد ارامتر شدم.
چای میخوری؟
صورت مادرم خسته بود چشمهایش هلاک یک لحظه خواب.همانطور که سرم روی پایین بود و چشمهایش را نگاه میکردم گفتم:خیلی خسته ای؟
میدانستم میخواهد مرا دلداری بدهد گفت:کار که کسی را خسته نمیکند.بعد یک استکان چای برایم ریخت و پرسید:نگفتی فرحناز برای چه دعوتت کرده بود؟
با بی حوصلگی جواب دادم:با موضوع خواستگاری فرید را پیش کشیدند.البته این بار مادرش تلاش میکرد تا از من جواب بگیرد.
خب مادرجان بد که نمیگویند فرید ثروتمند است خوشبخت میشوی.ساکت بودم و با گوشه دامنم بازی میکردم.
مادرم مثل کسی که با خودش حرف میزند گفت:منهم آرزو به دل نمیمیرم همیشه آرزو داشتم دخترم را در لباس سفید عروسی ببینم وقتی تو بروی من دیگر مسئولیتی ندارم.این بار سنگین از روی شانه هایم برداشته میشود.بخدا وقتی از خانه بیرون میروی صد باز جان میدهم تا برگردی.وقتی غصه میخوری زخم جگرم سر باز میکند و وقتی گریه میکنی نمک روی آن میپاشی.من فقط تو را دارم پدرت که رفت تمام زندگی من امید من تو بودی.حالا هم هر چه بزرگتر میشوی مسئولیت من بیشتر میشود.پری وش میکنی.
راستش گوش میکردم ولی حواسم پیش بهرام بود.
پری جان شنیدی چی گفتم؟
romangram.com | @romangram_com