#غرور_عاشقان_پارت_71
بخانه رسیدم در باز بود به ساعتم نگاه کردم چند دقیقه از 3 بعداز ظهر میگذشت.همه جا ساکت و خلوت بود.فقط سر و صدای گنجشکها و شرشر آبی که به استخر میریخت بگوش میرسید پنجره اتاق بهرام باز بود و پرده را کنار کشیده بود.در حیاط را بستم به سرعت پشت پنجره آمد.کتابی دستش بود.از آن بالا نگاهی بمن کرد و داخل رفت.چرا آمد پشت پنجره نکد منتظر من بوده اصلا چرا به این چیزها فکر میکنم؟مگر برایم مهم است که منتظر من بوده یا نه بعد که ته قلبم جستجو کردم فهمیدم بله مهم بوده.راضی بودم که منتظرم بماند که نگاهم کند اذیتش میکردم ولی در عوض همیشه در فکرش بودم.نشان میدادم که حس تنفر دارم ولی شاید...نمیدانم؟شاید هم او را میخواستم .بارها به او فکر کرده بودم ولی هیچ زمان غرورم اجازه نداد حتی با رفتارم نشان بدهم که دوستش دارم.شاید او هم همین حال را دارد خدا میداند.از کجا معلوم که بهرام هم مرا نمیخواهد؟از کجا که او هم مرا دوست ندارد؟و دوباره خودم را سرزنش کردم باز که بچه شدی آخر تو کجا و بهرام کجا؟چطور بهرام شهرزاد را میگذارد و آنوقت مرا دوست دارد؟جوانی با این تیپ و قیافه با این ثروت پدری تحصیل هم که میکند آنهم در آمریکا بعد پوزخندی زدم و دوباره گفتم :آنوقت دختر خاله خوشگل و پوادارش را میگذارد و می اید مرا دوست داشته باشد.
شب در رختخوابم نشسته بودم و فکر میکردم.مادرن خسته کنار سماور نشسته و بافتنی میبافت.صدای قل قل سماور و جیرجیرکهای باغ دلم را نوازش میداد.بلند شدم و کنار پنجره رفتم.برق اتاق بهرام هم روشن بود.من داشتم به بهرام فکر میکردم آیا او هم بمن فکر میکند؟خدا میداند.راستی الان چکار میکند؟به کی فکر میکند؟از ته دل میخواستم بمن فکر کند.ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و من در ذهنم از آنها اشکال هندسی میساختم مثلث مربع متوازی الاضلاع.ناگهان بهرام رادیدم که پشت پنجره ایستاده او هم ستاره ها را نگاه میکرد .یک لحظه چشمش بمن افتاد.برای لحظه ای هر دو به یک دیگر خیره ماندیم و بعد هم زمان پرده ها را کشیدیم.قلبم میتپید خیلی تند میتپید شاید برای بهرام میتپید ولی خوش بحال بهرام که قلبش از محبت بی نیاز بود.
دوباره در رختخوابم نشستم خوابم نمیبرد گویی موزیک عشق برایم لالایی میگفت.چه احساس عجیبی آنشب نسبت به بهرام داشتم .سکوت برایم فریاد بود .آب برایم آتش بود هر چه بیشتر فکر میکردم متشنجتر میشدم.دوباره بلند شدم و کنار پنجره رفتم.باورم نمیشد.دوباره بهرام هم آمد و همان لحظه تکرار شد هر دو همزمان به یکدیگر نگاه کردیم و کنار رفتیم.
پری جان چرا نمیخوابی مادر؟کجا را نگاه میکنی؟
دوباره نشستم سنگین بودم میخواستم حرف بزنم چرا لبهایم باز نمیشود چرا قلبم گرفته؟
پری جان؟
انگار از خواب پریده باشم گفتم:بله؟بله مادر؟
تو فکری؟به چی فکر میکنی دخترم؟
romangram.com | @romangram_com