#غرور_عاشقان_پارت_70
تو هم که نظرت را گفتی ولی من ترجیح دادم خودم با شما صحبت کنم البته وظیفه داشتم خدمت مادرتان برسم.ولی فکر کردم اول نظر خودت را بدانم.لبخندی تلخ از روی اجبار زدم و گفتم:من که نظرم را گفته بودم.
دستش را حرکت داد طوری که دودها کنار بروند بعد گفت:فکر نکرده تصمیم گرفتی اشتباه میکنی فرید پسر خوبی است میتواند تو را خوشبخت کند.
میدانم من که عیبی روی آقا فرید نگذاشتم من فقط گفتم قصد ازدواج ندارم باید تحصیل کنم.
و انگار که به مرادش نزدیکتر شده بود گفت:خب تحصیل کن دخترم!تا هر جا که خواستی از این بهتر چی؟ما از خدا میخواهیم عروسمان تحصیل کرده باشد بیا در این خانه هم خانمی کن هم تحصیل.و رو کرد به فرحناز و افزود:بد گفتم؟
فرحناز نگاهی کوتاهی بمن انداخت و در ادامه حرفهای مادرش گفت:البته تصمیم با خودت است ولی تو در این خانه بهترین موقعیت را برای تحصیل پیدا میکنی.
نگاهی تند و پرخاشجویانه به فرحناز انداختم و گفتم:همینطوری هم میتوانم تحصیل کنم مگر الان موقعیت ندارم.احساس ضعف کرده بودم خرد شده بودم یعنی منظورشان این بود که من دختر کوکب در آن اتاقهای کوچک و تاریک و در آن موقعیت نمیتوانم درس بخوانم.
بلند شدم و بادلخوری خداحافظی کردم وقتی میرفتم فرید از اتاقش بیورن آمد و فقط نگاهم کرد.نگاهش فقط این معنی را میتوانست داشته باشد نرو.دلم برایش سوخت ولی چاره ای نداشتم اگر کمی کوتاه می آمدم باید سر سفره عقد مینشستم.
وقتی برمیگشتم به بهرام فکر میکردم.به اینکه اگربفهمد من خواستگاری چنین و چنان دارم حسادت میکند.غصه میخورد شاید هم اهمیت ندهد .به مادرم فکر کردم اگر من ازدواج کنم ممکن است موقعیت خوب پیدا کنم ولی مادرم را چکار کنم تنها بماند؟تا کی توان کار کردن دارد.من باید بی آنکه ازدواج کنم از راه تحصیل خودم را به جایی برسانم.به جایی که مادرم راحت شود بالاخره باید هر طور دشه مادرم را نجات بدهم.مادری که از دوران کودکی تا همین لحظه عذاب کشیده و اشک ریخته.ارزوها داشته که هیچکدام برآورده نشده شاید من بتوانم روزی ارزویش را برآورده کنم.
با این خواستگاری عجیبی در دلم زنده شد احساس میکردم دیگر بزرگ شدم و باید تغییر رفتار بدهم باید خانم شدنم را احساس کنم .پس حتما آنقدر بزرگ شدم که از من خواستگاری میکنند.نباید دیگر رفتار بچه گانه انجام بدهم.من دیگر بچه نیستم نباید سر به سر بهرام بگذارم.
romangram.com | @romangram_com