#غرور_عاشقان_پارت_68

و گفتم محکم و قاطع گفتم ازدواج نمیکنم فکر مرا از سر بیرون ببرید من باید درس بخوانم من باید پزشک بشوم.برو به برادرت بگو فکر مرا از سرش بیرون بیاورد و تصمیم دیگری بگیرد.از همه مهمتر مادرم هم راضی نیست مادرم همیشه آرزو داشته مرادر لباس پزشگی ببیند.



(12)



و فرحناز نا امیدانه جواب داد:از اول هم خودم جوابت را میدانستم به فرید هم گفتم که پری شوهر نمیکند نه با تو نه با هیچکس دیگر مگر گوشش بدهکار بود؟پایش را در یک کفش کرده بود و مگیفت حالا تو برو بگو شاید تصمیمش عوض بشود.بیچاره فرید حالا اگر بشنود چه حالی پیدا میکند؟

این چه حرفی است که میزنی؟اینهمه دختر خوب در ضمن با موقعیتی که فرید دارد بهترین دخترها را میتواند انتخاب کند.فقط کافی است شما لب تر کنید.

ولی با تمام این صحبتها این خواهر و برادر دست بردار نبودند .فرحناز بی آنکه چیزی از فرید بگوید مرا برای نهار به منزلش دعوت کرد .حدود یک هفته گذشته بود و من موضوع خواستگاری فرید را فراموش کرده بودم همان شلوار سفیدی را که فرانک هدیه داده بود پوشیدم به منزل فرحناز رفتم نزدیک ظهر بود.فرحناز میز را چید و دو جور غذایی که آماده کرده بود را روی میز گذاشت و مرتب به ساعت نگاه میکرد.

منتظر کسی هستی؟

انگار فرمانی محرمانه داشت با دستپاچگی گفت:قرار بود مادرم بیاید میدانست امروز تو میایی.


romangram.com | @romangram_com