#غرور_عاشقان_پارت_67

متاسفانه اشکال کار همینجاست.

برای شوخی نگاهی به دور و برم انداختم و خنده کنان پرسیدم:اینجا که اشکالی وجود ندارد.

فرحناز با چشم نگاهی به سرتا پای من انداخت و خیلی جدی گفت:گفتم که همینجاست.

دوباره خندیدم و گفتم:منکه نمیفهمم.

منظورم این است که عروس هنوز خبر ندارد.

با تعجب پرسیدم:نکند منظورت من هستم؟

لبهایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت بعد یکی دو بار سرش را تکان داد و آخر فقط نگاهم کرد.از نگاهش خواندم که منتظر جواب نشسته .برای چند لحظه هر دو سکوت کرده بودیم و هر کدام حرکتی میکردیم.فرحناز یک تکه چوب را برداشته و روی زمین خطهای مختلف و گاهی نقش و نگار میکشید.منهم تکه برگی را در دست داشتم تکه تکه میکردم و روی زمین میریختم.بالاخره فرحناز سکوت را شکست و در حالیکه از روی تخته سنگ بلند میشد گفت:غروب شد من میرون خوب فکرهایت را بکن فردا که در کلاس زبان میبینمت جوابم را بده.

و من بیخبر از همه جا جا خورده بودم گیج جواب دادم:باشد تا فردا.

وقتی فرحناز رفت در اتاق تاریک تنها نشسته بودم .فکر میکردم و فقط فکر میکردم.فرید مرا میخواهد؟با آن ثروت پدری میخواهد با من ازدواج کند؟با دختر فقیری مثل من؟نه نه نباید قبول کنم آخ که دلم برای گریه کردن تنگ شده ولی چرا اشکم در نمیآید؟در حال حاضر من چیزی نیستم پوچم بیاد حرفهای مادرم افتادم:خوشگلی که خوشبختی نمیآورد.نه من باید خودم را از فقر بیورن بکشم.باید روی پای خودم بایستم حالا وقت ازدواج نیست.با اینکار فقط خودم را سرشکسته میکنم باید به فرحناز بگویم.


romangram.com | @romangram_com