#غرور_عاشقان_پارت_64

هنگامیکه بخانه برگشتیم هر چه را که خریده بودم به مادر نشان دادم .پس از گذشت چند سال اولین بار بود که شادابی رادر صورت مادرم و رضایت را درچشمهایش میدیدم.مادرم چند قظره اشک ریخت ولی این اشک با اشکهای دیگر فرق میکرد این اشکها اشک شوق بودند.

در تدارک مهمانی فردا بودیم هر کدام کاری میکردیم فرحناز هم آمده بود یک دست کت و دامن سبز رنگ برایم آورده بود که دگمه های صدفی داشت با کمک فرحناز دیوارها را تزئین کردیم بهرام گاهی می آمد و بعد با گفتن جمله ای حرص مرا در میآورد و دوباره میرفت.یک بار میآمد و سیبی را گاز میزد و میگفت:امسال چند ساله میشی؟منظورم این است که امسال دیگر دندان عقل را در میاوری.و بار دیگر میآمد و سوزنی را در بادکنکی فرو میکرد و میگفت:تولدت مبارک آلبالوی امسال را بخوری چهار سالت تمام میشود حالا آلبالو را میخوری یا شربتش را؟و هربار فرحناز میخندید و من دوباره حرص میخوردم.

ساعت 7 بعدازظهر بود مادرم ماکارونی و ساندویچ های آماده اولویه را روی میز چیده بود.دخترها میرقصیدند و در میان خنده آوازتولدت مبارک را میخواندند خوشحال بودم مادرم برایم اسپند دود کردو بچه ها هدیه هایی را که آورده بودند را یکی یکی باز میکردند.فرانک مرتب عکس می انداخت و خانم بزرگ بعد از اینکه صورتم را بوسید یک کاغذ را دستم داد و گفت:فاکتور کی میز تحریر ایت بدردت میخورد سفارش کردم تا فردا ظهر بیاورند.بعد مادرم جلو آمد اشک در چشمش حلقه بسته بود گفت:الهی عروسیت را ببینم پری جان چقدر خوشگل شدی این لباس چقدر به تنت می آید.و باز کاغذی دستم داد و گفت:فاکتور صندلی است خانم بزرگ انتخاب کرد از این به بعد راحتتر در س میخوانی.و فرانک هدیه اش را باز کرد و گفت:شلوار است مبارکت باشد.درست مثل همان شلوارم بود که بهرام توسط جوهر لکه لکه اش کرد.سفید پاچه گشاد بعد یک یک دوستانم هدیه ها را باز میکردند و من لبخند روی لبهایم نقش بسته بود.با اینکه خوشحال و شاداب بودم ولی نمیدانم چرادلم شور میزد.میدانستم قرار است اتفاقی بیفتد ولی ممکن است چه اتفاقی بیفتد؟دخترها با صدای بلند میخندیدند و سربسر یکدیگر میگذاشتند.فرانگ گفت:تا من بروم بشقابها را بیاورم تو هم کیک رو تقسیم کن.گفتم چشم و چاقو را برداشتم و روی کیک گذاشتم که فرحناز همزمان یک عکس گرفت و ناگهان صدای جیغ دخترها بلند شد.هر گس گوشه ای میدوید.صدای جیغ تمام ساختمان را پر کرده بود وحشت کردم چه شد؟چه خبر شد؟همه میدویدند و فقط د رمیان اینهمه صدا توانستم از یکی از دخترها بشنوم :موش اوی روی صندلی ایستاد و در حالیکه جیغ میکشید گفت موش موش.

ناگهان حس کردم چیزی از رو پایم رد شد.زمین را نگاه کردم و فقط جیغ کشیدم موش بود که از روی پایم رد شد.از وحشت قبضه روح شده بودم.روی یکی از صندلیها پریدم موش بیچاره که از ما بیشتر ترسیده بود از این طرف به آن طرف میدوید و دخترها هر کدام روی کی صندلی ایستاده بودند و از وحشت داد و بیداد میکردند.در این میان یکدفعه چشمم به بهرام افتاد از پشت پنجره نگاه میکرد و غش غش میخندید.همه چیز را متوجه شدم کار بهرام بود تلافی کرد ابرویم را برد.مهمانیم را بهم ریخت.کنترلم را از دست دادم و فریاد کشیدم:بهرام وای بهرام لعنتی.

و بهرام برای اینکه من حرص بیشتری بخورم فقط خندید و رفت.زدم زیر گریه و مادرم را صدا کردم.بالاخره بابا علی آمد و به هر نحوی که بود موفق شد موش را با چوب بزند و بیرون بیاندازد.ولی چه فایده؟مهمانیم از هم پاشید روز تولدم به روز عزا تبدیل شد دوستانم ترسیده بودند و همه با رنگ پریده خداحافظی کردند و رفتند.به این ترتیب بهرام انتقامش را از من گرفت و دوباره با ازار من با لذت خندید و خندید.

چند روز گذشت عکسها ظاهر شد با دیدن عکسها فقط خاطره تلخ ان لحظه برایم زنده میشد.همان عکسی را که لحظه آخر هنگام بریدن کیک انداختم را برداشتم و برای اینکه ازار بهرام را فراموش نکنم روی طاقچه کنار قاب عکس پدرم گذاشتم....باز بغضم از هم باز شد و شروع به گریه کردم آه بهرام چرا اذیتم میکنی؟چرا ازارم میدهی؟بس نبود آن همه عذابی که از دستت کشیدم؟

صبح روز بعد لباس فرحناز را بردم به در خانه شان رسیدم .هنوز دستم را روی زنگ نگذاشته بودم که در باز شد و برادر فرحناز روبرویم ظاهر شد.برای لحظه ای هر دو یک نگاه کوتاه بهم کردیم و بعد من با دستپاچگی پرسیدم:فرحناز هست؟

فرید سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و بعد گفت:بله پری خانم اتفاق حدس میزد شما بیایید.

از کجا اسم مرا میداند؟چه خوب مرا شناخت حتما فرحناز از من تعریف کرده وارد شدم فرحناز از پشت پنجره مرا دید و دستی را تکان داد بالا رفتم.مشغول تمیز کردن اتاقش بود.تشکر کردم و لباسش را لبه تختش گذاشتم.فرحناز لباسش را به چوب لباسی زد و گفت:دیروز آن موش تپل مپل را بهرام به مهمانی فرستاده بود؟


romangram.com | @romangram_com