#غرور_عاشقان_پارت_63

آن روز با فرانک خانم بزرگ و مادرم در حیاط نشسته بودیم و میوه میخوردیم.بهرام بیرون رفته بود.انگار وقتی این پسر خانه نبود همه جا آرامش بود همه راحت زندگی میکردند و احساس امنیت میکردند.

همگی مشغول صحبت بودیم که مادرم از فرانک پرسید:راستی خانم فردا چندم است؟و فرانک جواب داد:دوم چطور مگر؟

والله راستش فردا تولد پری است گفتم اگر کاری با من نداشته باشید در خانه بمانم و عصر هم سینمایی پارکی ...

خانم بزرگ میان حرف مادرم خندید و گفت:خب مبارک باشد!چی بهتر از این.چرا بروی در آن اتاق تنگ و تاریک اصلا میدانی چکار کن؟فرانک جان زحمت میکشد کیکی میپزد تو هم شام درست کن تا پری جانم هم چند تا از دوستانش را دعوت کند.

راستی که این پیرزن یک فرشته است یک فرشته در جلد انسان چقدر دلسوز و مهربان.دلم میخواست دستانم را دور گردنش حلقه میکردم و صورت چروکیده اش را میبوسدیم.صورتی که اگر جای پای غصه روزگار را از رویش پاک میکردی همان چهره جوان بهرام را میدیدی.همان چشمها همان بینی قلمی و همان لبهای قلوه ای و دندانهای صدفی درشت که البته با تفاوت اینکه دندانهای خانم بزرگ زرد و تک و توکی لک سیاه برداشته بود.



(11)



عصر با چند نفر از دوستانم تماس گرفته و همگی را دعوت کردم .بعد همراه فرانک حاضر شدیم تا برای خرید مواد کیک و شمع و غیره به خیابان برویم .شاید بهترین روز زندگیم را میگذراندم دور از غصه ها دور از دردها سرزنده و شاداب هر چه را که میخواستم خریدم.تصمیم داشتم لباسم را از فرحناز قرض بگیرم .فرانک برای دوربینش فیلم خرید و در آخر وارد مغازه ای شد و از من خواست تاب یرون منتظر بمانم نمیدانم چه خرید ولی میدانستم که برای من هدیه خرید.


romangram.com | @romangram_com