#غرور_عاشقان_پارت_62

فرانک خانم!چقدر قشنگ و با سلیقه تزئین کردید.

فرانک لبخندی زد و همزمان که از آشپزخانه خارج میشد گفت:جدی؟لطف داری پری جان!و خطاب به مادرم افزود:کوکب جان!بهرام را صدا کن تا غذاها را بالا ببرد گفت میخواهند شام را درسالن بالا بخورند.و صدای خانم بزرگ را شنیدم که گفت:جوانند بگذار هر جا که راحتند بخورند.

منتظر ماندم تا فرانک از آشپزخانه بیرون برود بعد وقتی دیدم مادرم مشغول کشیدن برنج است و اصلا حواسش بمن نیست مشغول شدم.ترسدیه بودم ولی تصمیم خودم را گرفته بودم.با عجله قوطی کبریت را باز کردم هر چوب گبریتی را که برمیداشتم سرش را که گوگرد داشت جدا میکردم و با فشار میگذاشتم داخل نخود فنگیها بعد رفتم سراغ شیشه فلفل سیاه.فقط روی

ژله ها ریختم و اینکار ار کردم تا کس ینتواند از آشپزی مادرم اشکال بگیرد من فقط تزئین غذاها را دستکاری کردم.

مادرم بهرام را صدا کرد و از من خواست تا روی برنجها زعفران بریزم.مشغول تزئین برنجها بودم که بهرام وارد آشپزخانه شد.اول بمن نگاه کرد و بعد یکی دوبار با بینی نفس عمیقی کشید و گفت:به به به به عجب بویی دستت درد نکند کوکب خانم.و ظرف ماهی و سالاد را برداشت دوباره لحظه ها تکرار شد دوباره در دل به او خندیدم و دلم خنک شد.بهرام میرفت و میآمد و هر بار از مادرم تکشر میکرد.باز من پشیمان شدم و باز چاره ای نداشتم و راه بازگشت نداشتم.باز خودم را نفرین کردم.و باز فقط مجبور بودم بنشینم و نگاه کنم.و بار هم برا یاینکه خودم را تبرئه کنم رفتار بهرام را جلوی نظرم آوردم.

بهرامتمام ظرفها را برد و بعد دوباره صدای خنده ها بلند شد یکی یکی از اتاق بهرام خارج میشدند و بسوی سالن میرفتند.بهرام از همه خوشحال تر بود صداها در سالن میپیچید یکی میگفت:وای پسر ماهی را نگاه کن.دیگر ی میگفت:من عاشق سالاد الویه هستم.و آن یکی صدایش را ضخیمتر میکرد و میگفت:بچه ها نخود فرنگیها را بمن بدهید.و بقیه اعتراض میکردند.من پایین کنار پله ها ایستاده بودم و هر لحظه منتظر دیدن چهره بهرام بودم.

چند دقیقه یا چند ثانیه گذشت را درست نمیدانم.فقط این را خوب میدانم که یکی یکی صداهایشان تغییر کرد:آخ سوختم.صدای بعدی:این چی چی بود آخ آخ چقدر تلخ بود.و آن یکی سرفه میکرد :وای وای آتش گرفتم بهرام.و در بین صداها فقط صدای بهرام آهسته تر از بقیه بگوش میرسید:یواش بچه ها!خواهش میکنم الان مادرم میشنود کار کس دیگری است هیس صدایت را بیار پایین.و دوستانش سرفه میکردند و هر کدام بسمت شیر آب دستشویی میدویدند.

حالا راضی شدم خشنود بودم باید هر چه زودتر برگردم الان است که بهرام بیاید پایین بسرعت از سالن خارج شدم.در حیاط میدویدم.وارد اتاق شدم و خودم را بخواب زدم.هر چه منتظر ماندم هیچ خبری نشد گویا بهرام خیال گلایه کردن نداشت.یا شاید نفهمیده کار من بوده بهرحال تا نیمه شب بیدار ماندم ولی دوباره همان صداها خنده ها موزیک داد و بیداد و هیاهو ول یکاملا مشخص بود که فرق این صداها با صداهای قلب در چیست؟این صداها همه تظاهر بود برای حرص دادن من نقشه بهرام بود ول یمن خوشحال و راضی بخواب رفتم.

10 روز گذشت.


romangram.com | @romangram_com