#غرور_عاشقان_پارت_61
و من ادایش را در آوردم :"ول کن بابا تو هم برا یخودت دلیل ساخته ای دوستش ندارم دوستش ندارم.و با حالتی عصبانی گفتم:پس کی را دوست داری؟او محکم و قاطع جواب داد بهرام را.
حدسم درست بود او بهرام را میخواهد شهرزاد هم بهرام را میخواهد اصلا همه دنیا بهرام را میخواهند میخواستم از زبان خودش بشنوم که شنیدم.حس عجیبی نسبت به بهرام پیدا کرده بودم.فقط به فکر ازارش بودم و دوست نداشتم هیچکس او با بخواهد شاید هم اگر در قلبم جستجو میکردم خودم هم او را میخواستم.راستی چه فاصله ای بین نفرت و عشق میتواند وجود داشته باشد؟
غروب بود سکوت عجیبی در باغ حکمفرما شده بود از دهان مجسمه سنگی که کنار استخر بود شرشر آب میریخت.نسیمی که میوزید برگهای بید را آرام آرام میرقصاند.قطره های آب هنوز روی رزهای مخملی بود.چراغهای حیاط روشن شدند بوی مطبوع مرغ سرخ شده و برنج درباری از پنجره آشپزخانه بیرون میآمدمن روی تخته سنگ نشسته بودم و جزو ها را میخواندم.صدای بوق اتومبیل بهرام که چند بار کوتاه و مکرر زده شد به گوشم رسید.با عجله کتابم را بستم و داخل اتاق رفتم..باباعلی در را باز کرد بهرام دوباره یک بوق زد و وارد شد برق اتاق را خاموش کرده بودم و در تاریکی بیرون را نگاه میکردم بهرام پیاده شد و خنده کنان و با صدای بلند به دوستانش گفت:بچه ها پیاده شوید همگی خوش آمدید.دوشتانش یکی یکی پیاده میشدند و هر کدام در بین سر و صدا و هیاهو و خنده ها چیزی میگفتند.یکی از آنها که نسبت به بقیه قد بلندتری داشت با لهجه ای که تقریبا به ترکی میخورد گفت:بهرام دی این چند سال که نبودی این حیاط هیچ نغییر نکرده.و دیگر یمحکم روی شانه بهرام میزد و جواب میداد :اصل کار خود بهرام است که تغییر کرده.و آن یکی که هیکل چاق و کوتاه داشت میپرسید:بیچاره چه تغییری کرده و بهرام نگاهی به قد و قامت خودش انداخت و بعد در حلیکه به پنجره ما نگاه میکرد جواب داد:البته که تغییر کردم خوشتیپتر خوشگلتر.و دوباره همان جوان اولی میخندید و میگفت :به به حظ بالا آوردیم.و بهرام که از خودش رفته بود دوباره به پنجره نگاه کرد و زیر لب گفت:خفه میشی یا خفه ات کنم.با این حرکت بهرام تمام دوستانش برگشتند و بسوی نگاه بهرام پنجره را نگاه کردند و دوباره همان جوان قد بلند که با نمک تر از بقیه بنظر میرسید دوباره خندید و پرسید:از پنجره خجالت کشیدی؟و همانطور که به پنجره خیره شده بود افزود:جناب پنجره خیلی ببخشید منظوری نداشتم یعنی شوخی کردم این آقا بهرام ما هم خوش تیپ است هم خیلی جوان برازنده ای...
و همه زدند زیر خنده فقط بهرام بودم که نگاه میکرد و نمیخندید خود منهم خنده ام گرفته بود.در واقع از این که چهره بهرام را دلخور میدیدم لذت میبردم.
بهرام هنوز خیره بود مثل اینکه د اشت مرا میدید یا اینکه مطمئن بود من او را میبینم.یکی از دوستانش یکی دو بار زد روی شانه بهرام و به بقیه دوستانش گفت:بچه ها اگر اشتباه نکرده باشم فکر میکنم قرار است این پنجره به بهرام مراد بدهد.و باز صدای خنده ها بلند شد.آهسته خودم را کنار کشیدم و فقط در این فکر بودم که چطور حرکت آن روز بهرام را در مقابل فرحناز تلافی کنم.
چند لحظه بعد کم کم صدایشان ضعیف شد و گویا بطرف ساختمان میرفتند.آهسته بلند شدم و برق اتاق را روشن کردم.همان لحظه برق اتاق بهرام هم روشن شد.بهرام پنجره را باز کرد بعد دوباره صدای هیاهو و خندیدنها بلند شد.انگشتهایم را داخل گوشهایم کرده و فشار میدادم.شاید حسودی میکردم راستش هیچ زمان دوست نداشتم بهرام را سرحال یا شاداب ببینم.برای یک لحظه همه چیز را دوباره بخاطر آوردم.مثل دیوانه ها بلند شدم و سراغ کمد لباسهایم رفتم بلوز و شلوار لکه دارم را در آوردم.یاد جزوه هایم و اینکه چطور مسخره ام میکرد و ...
حوصله ام سر رفته بود و از طرفی اعصابم بهم ریخته بود.دوباره اتاق بهرام را نگاه کردم از سایه هایی که روی پرده می افتاد میتوانستم حدس بزنم چقدر خوش هستند و حتما بهرام در دلش بمن میخندد.از سر و کول بکدیگر بالا میکشیدند و گویا چیزی مثل بالش کوسن یا همچنین چیزهایی بر سر و روی هم می انداختند صدای موزیک و های های خندیدنها.
و من تک و تنها در این چهار دیواری حرص میخوردم و با خودم میگفتم.فرق من با تو چی است که تو اینطوری مهمانی میدهی و من حتی اگر فقط یکی از دوستانم را بخانه بیاورم آنطور مورد تمسخر قرارم میدهی.آقا بهرام از خنده فرحناز و از مسخره کردن من لذت مبری؟حالا نوبت من است آماده باش.
بلند شدم و برق را خاموش کردم و بعد یک قوطی کبریت برداشتم و یک راست پیش مادرم رفتم.فرانک مشغول تزئین غذاها بود گوشه ای ایستاده بودم و نگاه میکردم.در واقع منتظر یک لحظه فرصت میگشتم .فرانک که سعی میکرد تمام سلیقه اش را بکار ببرد اول ژله ها را درون ظرفهای مخصوص ریخت .بعد مقداری جعفری در دهان ماهی درسته ای که در دیس بود گذاشت و در آخر بادقت کامل نخود فرنگیها را روی ظرفهای سالاد الویه چید.نگاهی مرموزانه به غذاهای تزئین شده انداختم و بعد گفتم:کمک نمیخواهید؟و فرانک در حالیکه دستهایش را میشست گفت:ممنون پری جان مادرت زحمت کشید.
romangram.com | @romangram_com