#غرور_عاشقان_پارت_59
کتابش را روی زمین گذاشت نگاهی به در ودیوار خانه انداخت آه کشید بعد گفت:شاید هم برای همیشه.
چرا همیشه؟
طوری نگاهم کرد که از کجا همه چیز را میدانم.میخواست حرف بزند ولی گویا خجالت میکشید.برای اینکه راز دلش را بفهمم و بتوانم سر حرف را باز کنم گفتم:دفعه گذشته که در اتاقت نشسته بودیم یادت می اید چه سوالی کردی؟
بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کند گفت:البته چطور یادم نیست.
یادت می اید من چه جوابی دادم؟
لبخند تلخی زد و گفت:یادم میاید هیچ جوابی ندادی.
پس حالا گوش کن تا جوابت را بدهم.همیشه کسی را دوست داشته باش که مطمئن باشی او هم تو را دوست دارد یا حداقل دل و جرات داشته باش و بگو که دوستش داری .نشنیدی که میگویند عشق یک سره مایه دردسره.
فرحناز سرش را پایین انداخته بود و بی هدف کتابش را ورق میزد بعد کمی فکر کرد و گفت:میترسم بگویم و ناامید بشوم.
چرا؟
romangram.com | @romangram_com