#غرور_عاشقان_پارت_57

(10)



به این ترتیب دو روز دیگر هم گذشت ظهر بود و من مشغول خواندن جزوه ها بودم فرحناز هر روز به دیدنم می آمد و هر دفعه موضوعی را بهانه میکرد کم کم متوجه اصل قضیه شدم حالا فهمیدم آن روز منظورش از سوال چه بود.تصمیم داشتم اینبار که فرحناز را دیدم جوابش را بدهم.تازه مادرم برایم غذا آورده بود که صدای زنگ بلند شد.خوب میدانستم کی پشت در ایستاده رفتم در را باز کردم طبق معمول فرحناز بود باز یک مدل دیگر لباس پوشیده بود.وانمود کردم توجهی به ظاهرش ندارم و تعارف کردم وارد شود.فرحناز قدم اول را که در حیاط گذاشت نگاهی بسوی اتاق بهرام و بعد درخت بید انداخت و پرسید :بهرام خانه نیست؟کجا رفته؟

پوزخندی زدم و گفتم:مگر من باید بدانم چه وقت منزل است یا اینکه کجا میرود.

فرحناز که گویا متوجه شده بود من از طرز صحبتش خوشم نیامده حرفش را عوض کرد و اینبار گفت:آمدم چند سوال ریاضی ازت بپرسم میدانی که ریاضی تجدید شدم.

میدانستم دروغ میگوید ولی بروی خودم نیاوردم و تعارف کردم وارد شود.مادرم مشغول پهن کردن سفره بود برای لحظه ای از فرحناز خجالت کشیدم .خانه آنها را با اتاقهای کوچک خودمان میز غذاخوری آنها کجا و سفره محقرانه ما کجا؟بیا فرحناز غذا که نخوردی؟

ممنون سیرم دیر صبحانه خوردم.

با بی میلی چند قاشق غذا خوردم و سفره را جمع کردم.مادرم مشغول شمردن پول شود دانستم میخواهد خرید برود پس حتما امشب مهمان دارند.وای خدای من حتما دوباره شهرزاد می آید؟

چی گفتی پری؟


romangram.com | @romangram_com