#غرور_عاشقان_پارت_56

فرحناز که گویا تازه از خواب پریده است یا اینکه تازه متوجه وجود من شده باشد بادستپاچگی یک استکان برداشت و گفت:پس قندش کو؟

بهرام غش غش خندید :با شیرینی خودتان میل کنید.

یک نگاه پر از خشم به بهرام و یک نگاه به فرحناز که از خنده های بهرام خنده ش گرفته بود انداختم و در همان حالت عصبانی از جا بلند شدم و به اتاق برگشتم.چقدر پررو مادرم حق دارد فقط قد دراز کرده راستی که عقلش کف پایش است.من میخواستم کوتاه بیایم ولی حالا که اینطور شد نشانت میدهم.حالا نوبت من است خودت خواستی اقا بهرام.قندان را برداشتم و دوباره برگشتم.به فرحناز گرفتم:مزاحم نباشم.و فرحناز بی اهمیت به سوال من گفت نه اصلا.

از دست فرحناز هم عصبانی بودم مثل اینکه تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا مرا دق مرگ کنند.

نگاهم به بهرام بود ولی با فرحناز صحبت میکردم.استکان چای را که برداشتم و هنوز نزدیک دهانم نبرده بودم که بهرام گفت:بفرما چای بهرام خان.و دوباره افزود:فایده ای ندارد سرد شده چای سرد که نمیچسبد.

اینبار فرحناز زد زیر خنده صدای های های خنده هایش همچون پتک در مغزم فرود می آمد.حالا حق دارم استکانها رادر مغزش بکوبم؟

احمق دیوانه دیوانه آبرویم را پیش دوستم برد و در دل میسوختم و از سوخته هایم فقط تنفر دود میشد.






romangram.com | @romangram_com