#غرور_عاشقان_پارت_55
انگار از خدا میخواست من تعارف کنم همراه من تا آن دست خیابان آمد گفت:تنهایی در خانه چکار کنم فرید هم که شب می اید.
همراه فرحناز بخانه برگشتم وای دوباره که این مردم ازار در حیاط نشسته شاید هم کشیک اتومبیلش را میدهد.باید از من ممنون باشد که کاری برایش دست و پا کردم به فرحناز و با صدایی که بشنود گفتم:نگهبانی هم شغل خوبی است؟بهرام که از شنیدن صدای من و جمله ای که گفته بودم شاکی شده بود بلند شد و دو دستش را محکم داخل موهایش فرو برد و بسمت استخر رفت.باز دلم خنک نشده بود باز دنبال فرصت میگشتم.
پری هوای خنکی است بهتره در حیاط بشینیم.
فرحناز بود که صحبت میکرد نگاهش به بهرام بود ولی با من حرف میزد کنجکاو شدمگفتم:هر طور راحتی اگر دوست داری در حیاط بمانیم.
فرحناز خنده ای که خودم دلیلش را نفهمیدم سر داد طوری که بهرام برگشت و متوجه نگاه فرحناز شد و من بی توجه به رفتار آنها خطاب به فرحناز گفتم:پس تو بمان تا من بروم چای بیاورم.
فرحناز زیر درخت بید روی همان تخته سنگی که بهرام مینشست نشست و مشغول خواندن کتاب شد.داخل اتاق رفتم آب سماور جوش بود قوری را برداشتم و چای ریختم بعد شیر سماور را باز کردم که صدای بهرام را شنیدم.خوب که گوش کردم متوجه شدم که طرف صحبتش فرحناز است کنجکاو شدم کنار پنجره رفتم پرده را آهسته کشیدم و از درز گوشه اش بیرون را نگاه کردم .از لابلای درختها نمیتوانستم بهرام را ببینم نگاهم را بسوی فرحناز انداختم.بسوی بهرام چرخیده و کتابش را کنار گذاشته بود لبخند روی لبانش ظاهر شده و صحبت میکرد.با دقت گوش کردم:که اینطور؟حالا قصد دارید که برگردید امریکا؟
صدای ریختن آب سماور و سرازیر شدننش از قوی حواسم را جمع کرد با عجله دویدم و شیر سماور را بستم.دوباره پشت پنجره برگشتم چه حسی مرا کنجکاو کرده بود؟اصلا بمن چه مربوط است که چه میگویند منکه فضول نبودم چرا فال گوش ایستادم ولی مگر گوشم به این حرفها بدهکار بود؟باید بفهمم فرحناز چه میگوید بهرام از چه تعریف میکند باز گوش دادم فرحناز میگفت:خب بهرام خان گفتید د رامریکا چرا...
دیگر طاقتم تمام شد اصلا انگار دلم نمیخواست هیچکس با بهرام صحبت کند نمیدانم شاید حسودی میکردم شاید هم...
کنار سماور نشستم و دو استکان چای ریختم سینی را برداشتم و از اتاق خارج شدم هنوز داشتند صحبت میکردند.بهرام تعریف میکرد و فرحناز گوش شده بود وبه او خیره شده بود.عصبانی بودم ولی بروی خودم نیاوردم.سینی را روی زمین گذاشتم و به فرحناز گفتم:سرد میشودها.
romangram.com | @romangram_com