#غرور_عاشقان_پارت_54

بعد از اذان فقط 3 ساعت خوابیدم با صدای پاشیده شدم آب از خواب بیدار شدم.بابا علی مشغول آب دادن به گلها و درختان بود.نگاهی به پنجره بهرام انداختم پنجره باز بود و نسیمی که میوزید گاهی پرده توری اتاقش را تکان میداد.جزوه ها را برداشتم و یکراست راه منزل دوستم را در پیش گرفتم.از اینکه بدقولی نکرده بودم بخودم میبالیدم.جزوه ها را صحیح و سالم به صاحبش برگرداندم و همین رفتار من باعث شد تا او کتابهایش را و حتی دفترها و جزوه های باقیمانده را هم بمن بدهد.

این کتابها و جزوه ها برای من یک دنیا ارزش دارد.باید از جانم بیشتر مراقبشان باشم.اینها هستند که آینده مرا تامین میکنند.فقط به وسیله اینها میتوانم خودم را به پای بهرام برسانم.با او و ثروتش رقابت کنم تا دیگر فکر نکند من دختر کوکب هستم و هر کاری که دلش بخواهد میتواند انجام دهد.آری توسط این روزنه امید میتوانم حتی مادرم را نجات دهم و با این فکر خوشحال بخانه برگشتم.راستی اگر این امید را نداشتم باید به چه چیزی دلم را خوش میکردم؟

از آن روز دیگر از خانه بیرون نیامدم جزوه ها را مینوشتم کتابهای سال آینده را میخواندم و ذهنم را با مسائل و سوالها آشنا و روشن میکردم.فقط به امید اینکه سال آینده هم به عنوان شاگرد ممتاز دبیرستان شناخته شوم و این امتیاز بود که در برابر هر کسی بمن شخصیت میداد.

با این روش اعصابم کمی آرام گرفت وقتی کتابی را میخواندم وقتی مطالب را یاد میگرفتم فقط به این فکر میکردم که من پزشک میشوم و آنروز دیگر فرقی بین من و بهرام وجود ندارد.

در کلاس زبان ثبت نام کردم به این بهانه هفته ای دو روز با فرحناز بودم هم درس میخواندیم و برایمان تنوعی بود.خصوصا در راه برگشت که قدم میزدیم و برای هم درد دل میکردیم یکروز که برمیگشتیم فرحناز گفت:بالاخره مادرم متارکه کرد و از پدرم جدا شد.

پرسیدم:حالا چکار میکنید؟

هیچ چکاری از دستمان ساخته است؟پدرم تصمیم گرفته یک مدت برود پیش برادرش من میمانم و فرید.آهی کشید و افزود بالاخره ما هم خدایی داریم.

با رضا چکار میکنی؟منظورم ازدواج است تصمیم گرفتی؟

سر چهارراه رسیدیم از آنجا باید از یکدیگر جدا میشدیم قبل از اینکه فرحناز جوابم را بدهد گفتم:نمیآیی برویم خانه ما؟


romangram.com | @romangram_com