#غرور_عاشقان_پارت_53
انگار اهایم را با میخ بر زمین کوبیده بودند.نمیتوانستم حرکت کنم.نگاه دقیقی به ورقه ها انداختم همان جزوه ها بود که دیشب به شهرزاد دادم اینجا در دست بهرام چه میکند؟آنهم چنین و پاره!
جیغ بزنم؟بزنم د رگوشش مشتم را گره کردم دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم و آن مشت را زیر چشمش فرود میآوردم.صدای جیغ دندانهام که از حرص روی هم فشار میدادم بهراحتی شنیده میشدند.بهرام لبخند مصنوعی بر لب داشت و انگار که انتقام خودش را گرفته و مانند سربازی که پیروز از چنگ برگشته نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:بگیرید جزوه های شماست.
ای کاش کتکم میزد فحشم میداد ناسزا میگفت که اینقدر عذاب نمیکشیدم ببین چه خونسرد ورقه ها را داد دست من و رفت.
میخکوب به او خیره شدم بودم تکان نمیخوردم رفت سوار اتومبیلش شد و بعد صدای روشن شدن ماشین تازه مرا بخود اورد.نگاهی دیگر به جزوه ها انداختم هیچ نوشته ای حتی کلمه ای مشخص نبود .کاملا مشخص بود که نشسته و تمام نوشته ها را مخصوصا گلی کرده بعد هم خیس تا پاره شوند.حالا همه چیز را متوجه شدم بیرون نرفته بود تا من برگردم و ورقه ها را از دست خودش بگیرم پس تمام رفتارش نقشه بود.پس حتما وقتی از خانه بیرون میرفتم گوشه ای مرا دیده و به ریش من میخندیده.صدای بوق زدنش دوباره حواسم را جمع کرد.اتومبیل با من فقط حدود 10 سانت فاصله دارد من هیچ توجهی نداشتم .در بین چهار چوب در ایستاده بودم و خیره به بهرام شده بودم.بوق زد و مانند مرده ای که هیچ روحی در جسمش نباشد بدون هیچ عکس العملی کنار رفتم و بهرام خوشحال و راضی به سرعت از کوچه خارج شد.
حالا شدند دو نفر شهرزاد و بهرام از روی حرص ورقه ها را مچاله کردم و درون ظرف زباله ریختم از روی حرص پاهایم را روی زمین میکشیدم و در حالیکه زیر لب به هر دوی آنها ناسزا میگفتم وارد اتاق شدم دوباره وقتی تنها شذم وقتی خیالم راحت شد هیچ کس مرا نمیبیند بغضم از هم باز شد و باز شروع به گریستن کردم اشک میریختم و اشک میریختم.دوباره بهرام اشکم را درآورد دلم را شکست و تمام غصه هایم را بیادم انداخت گریه میکردم ناله میکردم.اگر پدر داشتم حقم را میگرفت اگر برادر داشتم او جرات نیمکرد عذابم بدهد زورش به او میرسید کتکش میزد حقم را میگرفت.حقم را حقم را و جیغ میزدم و پتو را جلوی دهانم میگرفتم تا صدایم بیورن نرود.
صبح روز بعد دوباره پیش همان دوستم که جزوها را بمن داده بود رفتم با کمی اصرار بالاخره موفق شدم جزوه ها بگیرم.قول دادم تا صبح روز بعد همه را برگردانم.همین کار را هم کردم.از لحظه ای که به خانه رسیدم شورع به نوشتن کردم شب هم بیدار ماندم.مادرم هم هیچ چیز نمیدانست پرسید:پری جان مگر اینها را ننوشته بودی؟خواستم همه چیز را بگویم ولی انگار کسی جلوی دهانم را میگرفت.
شاید هم پیش خودم فکر میکردم چون بهرام به خانواده اش نمیگوید منهم رفتار او را مخفی نگه میدارم.
تا سحر بیدار ماندم چشمانم سنگینی میکرد ارزوی یک لحظه خواب را داشتم ولی قول داده بودم.
خسته با چشمانی قرمز و پر از خواب نگاهی به ساعت روی طاقچه انداختم از 5 گذشته بود مادرم برای نماز بیدار شد که صفحه آخر را مینوشتم.بد خط و کج و کوله کلمه ها جلوی چشمم باز یمیکردند و من فقط به امید اینکه فردا که بهرام بفهمد دوباره چزوه ها را نوشتم و کار او نتیجه ای نداشته چه حالی پیدا میکند تند تند مینوشتم و بالاخره نماز مادرم که تمام شد منهم سوال آخر را نوشتم.خسته وای خوشحال و راضی واقعا که نتیجه تلاش چقدر لذت بخش و شیرین است.
romangram.com | @romangram_com