#غرور_عاشقان_پارت_52
گوشه ای از اتاق ساکت نشسته بودم ولی کنجکاوانه حواسم به بیرون بود کی میاید پایین؟کی میرود؟چه میگوید؟اتاق ساکت بود و فقط صدای وز وز سماور بگوش میرسید.آهسته بلند شدم و از گوشه پرده حیاط را نگاه کردم.بابا علی ماشین را میشست و بهرام هم لباسش را عوض کرده و طبق معمول یک دست به کمر انگشت دست راست لای دندان و غرق در فکر.زیر همان درخت بید گاهی چشمش را بسوی پنجره می انداخت و گاهی به اتومبیل گاهی به استخر و گاهی به درختها و من ساکت نگاهش میکردم.
بهرام هر وقت که به پنجره نگاه میکرد انگار میدانست من پشت پنجره ایستاده ام و تمام حرکاتش را زیر نظر دارم .چند بار سرش را تکان میداد و از روی حرص لبهایش را به یکدیگر فشار میداد و چشمهایش را ریز میکرد.
پس چرا نمیرود؟جان بسرم کرداصلا بمن چه مربوط است؟میخواهد برود میخواهد نرود بمن چه میدهند؟ولی با این حرفها داشتم خودم را گول میزدم حرص میخوردم ماشین به این شیکی زیر بایش است هر حا بخواهد میرود خوش میگذراند.
دوباره صدای شبلند شد در فکر بود ولی گفت:تمام شد؟برو در را باز کن.و بابا علی پرسید :پس کجا رفتی بهرام خان؟و بهرام در حالیکه بسوی ساختمان میدوید جواب داد:ماشین را روشن کن الان برمیگردم میروم یک تلفن به دوستم بزنم تفریح رفتن که تنهایی صفا ندارد.
میدانستم میخواهد مرا دق بدهد از بچگی هم همینطور بود.تلاش میکرد تا من بیشتر غصه بخورم.بهتر است تا برنگشته بیرون بروم میداند من خانه هستم اصلا انگار دارد بمن میگوید.از کی تابحال بابا علی همراز بهرام شده؟بگوش من می آورد.سریع لباسهایم را پوشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم از پنجره اتاقش نگاه نمیکند پاورچین از در باغ خارج شدم در کوچه میدویدم و مرتب برمیگشتم و عقب را نگاه میکردم.باید تا قبل از اینکه خارج شود از خیابان اصلی بگذزم.
به یک کوچه فرعی رسیدم نفس نفس میزدم راستی که من چقدر بچه بودم به چه چیزهایی فکر کیردم .قلبم تند تند میتپید و بی هدف در کوچه ها قدم میزدم.فکر میکردم با این کار حرصش را در آوردم.با خود میگفتم اگر بهرام بفهمد من در خانه نبودم تا صدایش را بشنوم تا بدانم که میخواهد به تفریح برود چه حالی پیدا میکند؟و خوشحال جواب خودم را میدادم:خب معلوم است دیگر حرص میخورد آخ جان.و پس از گذشت یکساعت بخانه برگشتم.
هنوز دو لنگه در باز بود ماشین هم در حیاط همانجا که قبلا بود پارک شده بود یعنی بهمین زودی برگشت؟از چرخهای ماشین که برق میزد چکه های آبی که روی شیشه ها بود فهمیدم هنوز نرفته.خواستم برگردم که ناگهان بهرام روبرویم وسط چهارچوب در ظاهر شد.چشم در چشمش ایستادم هر دو سکوت کرده بودیم و من بشدت قلبم میتپید آب دهانم را قورت دادم و از روی اجبار گفتم سلام.و سرم را پایین انداختم.
تازه متوجه شدم مقداری ورقه در دست داردگل آلود و خیس که در حال پاره شدن بودند بهرام ورقه ها را جلوی من گرفت و گفت:اینها را شهرزاد آورد...
romangram.com | @romangram_com