#غرور_عاشقان_پارت_47
رفتیم و سر میز شام نشستیم.خانم بزرگ حتی به مادرم هم اصرار کرد که سر میز با آنها شام بخورد و این اخلاق همیشگی این زن بزرگوار بود.رفتار این خانواده طوری بود که مادرم هیچ زمان کوچکترین رنجشی احساس نمیکرد.ولی با تمام این احوال من هر لحظه خرد شدنم را در خودم اخساس میکردم.سرمیز شام نشسته بودیم.طبق معمول چند جور غذاهای رنگ وارنگ روی میز چیده شده بود شوهر خاله بهرام و خود بهرام وارد شدند.پدر شهرزاد فوق العاده مرد با شخصیتی بود او کنار همسرش نشست.فقط یک صندلی خالی مانده بود که درست روبروی من قرار داشت بهرام دوباره یک نگاه فقط یک نگاه کوتاه بمن انداخت و روی همان صندلی نشست ای وای چرا دستهایم میلرزد؟همینطور به مادرم خیره شده بودم.مادرم با اشاره چشم پرسید چیه؟
و من فقط ابروهایم را بالا انداختم و خودم را با خوردن سوپ مشغول کردم.اصلا انگار نه انگار چیزی میخوردم.هیچ مزه ای حس نمیکردم فقط طبق عادت قاشق را به دهان میبردم و زیر چشمی به بهرام نگاه میکردم.بهرام ظرف سیلوری که مرغ در آن بود را برداشت و بطرف من گرفت ولی هیچ حرفی نزد و منم بی آنکه حتی کلمه ای صحبت کنم یک تکه مرغ برداشتم.همه مشغول صحبت بودند و در بین صحبتها با صدای بلند میخندیدند و در این میان فقط من و بهرام در سکوت دل غذا میخوردیم.شهرزاد یک برگ دستمال کاغذی کشید و خنده کنان گفت:بهرام چرا نمیخوری؟دست پخت کوکب را دوست نداری؟و رو بطرف پدرش افزود:از همان بچگی هم غذای دست کوکب را نمیخورد.و من قطره قطره اب میشدم و در زمین فرو میرفتم.
بهرام که متوجه رنگ پریده من شده بود یکی دو قاشق پشت سر هم خورد و در حالیکه میجوید گفت:خیلی خوشمزه درست کردی کوکب خانم و شروع کرد به سرفه کردن.
اعصابم بهم ریخته بود دلم میخواست دهان باز میکردم و هر چه دلم میخواست به شهرزاد میگفتم ولی مگر میشد؟نگاهم را بسوی مادرم که پایین میز نشسته بود انداختم.پیشانیش عرق کرده بود نمیدانم از خستگی بود یا خجالت.
من و فرانک مقداری از ضرفها را کمک مادر جمع کردیم.با اینکه دلم میخواست تمام کارها را انجام بدهم تا مادرم خسته نشود ولی غرورم مانع حرکتم میشد و فقط زمانی کار میکردم که فرانک کار میکرد.
بعد مادرم مشغول شستن ظرفها شد و فرانک و خواهرش دوباره پای تخته نرد نشستن.دلم فرو ریخت.زانوهایم شروع کردن به لرزیدن.کنترلم را از دست دادم رفتم کنار شهرزاد نشستم و دوباره آلبوم را دستم گرفتم.تمام نگاهم و حواسم پیش بهرام بود حالا چه اتفاقی می افتد؟آخر تو که جرات نداری چرا اینکار را کردی؟بهرام به شوهر خاله اش گفت:با شطرنج چطوری؟و من قلبم تندتر تپید.شوهر خاله اش بلند شد و پای میز شطرنج نشست و من نفسهایم به شماره افتاد طوری که خودم صدای آنها را میشنیدم.
بالاخره اتفاق افتاد بهرام در جعبه شطرنج را باز کرد من خیره نگاه میکردمبهرام یکباره در جعبه را بست.شوهر خاله گفت:چه شد بهرام؟
بهرام دوباره آهسته در جعبه را باز کرد و دقیقتر به مهره ها نگاه کرد چشمانش درشتر و گشاد شده بودند یکی یکی مهره ها برمیداشت و تا نزدیک چشمش میبرد دقیق نگاه میکرد و روی میز میگذاشت و دوباره مهره دیگری را برمیداشت و همان حرکت را انجام میداد.پدر شهرزاد که از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد یکی دو تا از مهره ها نگاه کرد و بعد با صدای بلند های های زد زیر خنده.همه به خنده پدر شهرزاد توجه داشتند.هر کسی میپرسید:چه اتفاقی افتاد؟
و بهرام غرق در فکر چند مهره را برداشت و بسوی من خیره نگاه کرد چشم در چشم من مژه هم نمیزد.ترسیده بودم یعنی چکار میخواهد بکند؟بهرام آهسته بسوی من آمد هر یک قدمی که برمیداشت دلم فرو میریخت.چرا بطرف من میاید؟به خودم گفتم بروی خودت نیاور.تو که کاری نکردی.فقط جواب حرکت خودش را دادی بهرام جلو و جلوتر آمد.بمن رسید با فاصله ای کمتر از یک متر فقط به چشمهایم خیره شد گوشهایش قرمز و لبهایش را میجوید.چشمهایش را ریز کرد و گفت:پری این مهره را میشناسی؟مهره را نگاه کردم گفت:نترس بگیر دستت.
romangram.com | @romangram_com