#غرور_عاشقان_پارت_46
صدا از طرف درخت بید می آمد بهرام آهسته گفت:نترس پری من هستم.نمیدانم چرا یکجا دلم فرو ریخت ؟باور نمیکردم صدای بهرام باشد چقدر نرم و آهسته صحبت میکرد.
چند قدم بسمت درخت بید رفتم که دوباره بهرام گفت:بسکی نگو من اینجا هستم.و منهم آهسته گفتم باشد.و با عجله از او و درختش دور شدم.این اولین بار بود که بهرام را در این حالت دیده بودم.تنها در تاریکی و اینکه آرام و شمرده صحبت میکند.
روی پله اول ایستادم دوباره برگشتم و همان گوشه را نگاه کردم.تاریکی بهرام را در خود پنهان کرده بود.در را بستم تمام چراغهای سالن روشن بود.فرانک و خواهرش تخته نرد بازی میکردند خانم بزرگ قلیان میکشید و شهرزاد آلبوم عکس نگاه میکرد.یکباره نگاهم به جعبه شطرنج افتاد وجدانم عذابم میداد .خدایا چطور این جعبه را بردارم؟جعبه روی میزی بود که شهرزاد فقط نیم متر فاصله داشت و شهرزاد کیف دستی اش را هم روی همان میز گذاشته بود.چاره نیست کاری است که شده میترسم بالاخره چوب این حماقتم را بخورم.
رفتم و کنار شهرزاد روی مبل نشستم شهرزاد آلبوم را طوری گرفت تا منهم بتوانم ببینم.عکسهایی بودند که فرانک بهرام و پدرش انداخته بودند.بین تمام عکسهای بهرام یک وجه تشابه متوجه میشدم و آن این بود که چرا بهرام در تمام عکسها به زمین نگاه کرده؟
خانم میز شام را چیدم آقا بهرام تشریف نمی آورند؟
خانم بزرگ از فرانک پرسید:بهرام کجا رفت همین یکساعت پیش در اتاقش بود نمیدانم یکدفعه کجا غیبش زد؟
و فرانک تاس ریخت و خنده کنان جواب داد :نگران نباشید باید همین دور و برها باشد ماشین که در حیاط است جایی ندارد که برود.و خطاب به مادرم افزود:زنگ میزنند کوکب در را باز کن حتما بهرام است.
و من میدانستم که بهران نیست بهرام...؟بهرام...؟راستی چرا بهرام در تاریکی آنهم زیر بید نشسته بود.مگر نمیتوانست در اتاقش تنها باشد؟
صدای مادرم را دوباره شنیدم:شوهرخواهرتان آمدند خانم.
romangram.com | @romangram_com