#غرور_عاشقان_پارت_45

شهرزاد بمن رسید کنارم نشست و افزود:پری چشمت را ببینم.و دستش را زیر صورتم گرفت :چه خوب جراحی کردی اصلا مشخص نیست.

خواهش میکنم راجع به چشمم هیچ حرفی نزن نمیخواهم خاطره آنروز دوباره برایم زنده شود.و دوباره به بهرام نگاه کردم.صدای ما را میشنید انگار خجالت کشیده بود سرش را پایین انداخته ولی حواسش پیش ما بود.

حدود یکساعت من و شهرزاد پیش هم نشسته و صحبت میکردیم.بهرام رفته بود.

هوا تاریک شده بهتر است داخل ساختمان برویم.

تو برو من بعدا می آیم.

شهرزاد بلند شد رفت برق اتاق بهرام روشن بود و سایه اش روی پرده افتاده بود.مشخص بود دارد ورزش میکند چند لحظه ای ایستادم و بی اختیار به پنجره خیره ماندم دوباره از کاری که کردم پشیمان شدم دلم برایش سوخت ولی چاره نبود حتی نمیتوانستم بروم و جعبه شطرنج را پنهان کنم.دیگر کار از کار گذشته بود صبح عصبانی بودم چرا زود تصمیم گرفتم؟نگاه کن!بیچاره از هیچ جا خبر ندارد.

داخل اتاق خودمان برگشتم سوت و کور بود دلم میخواست پیش شهرزاد بروم ولی خجالت میکشیدم غرورم اجازه نمیداد مادرم را ببینم که از مادر شهرزاد پذیرایی میکند و همین ضعف باعث شده بود تا من همیشه در فکر آینده روشنی باشم.آینده ای که بتوانم مادرم را خلاص کنم دلم میخواست مادرم خانم خانه خودش باشد.

گاهی از پنجره بیرون را نگاه میکردم برق اتاق بهرام خاموش شده بود و من باز هم به تنهایی فکر میکردم.بعد برق روی پله های ساختمان خانم بزرگ روشن شد و در باز شد و مادرم بیرون آمد.روی همان پله اول ایستاد و دستش را برای من تکان داد و گفت پری بیا.

میدانستم خانم بزرگ فرستاده تا من بروم.برق را خاموش کردم و در اتاق را بستم فقط یک چراغ کنار استخر روشن بود چند قدم که رفتم ناگهان صدایی مثل ساییده شدن چیزی بر روی زمین شنیدم.ایستادم و پرسیدم :کیه؟و رو بطرف صدا دوباره پرسیدم کی آنجاست؟


romangram.com | @romangram_com