#غرور_عاشقان_پارت_43

با فرحناز خداحافظی کردم و تمام راه را پیاده به خانه برگشتم.در بین راه به حرفهای فرحناز فکر میکردم چطور میشود کسی را دوست داشته باشی که او حتی...بیچاره فرحناز دلم برایش میسوزد چرا برای آینده اش تصمیم درستی نمیگیرد؟چرا خود را در بلاتکلیفی میسوزاند؟درس که نمیخواند با رضا هم که نمیخواهد ازدواج کند موقعیت خانوادگی هم که ندارد پس میخواهد چکار کند؟بعد...برای لحظه ای چهره مادرش را بخاطر آوردم و او را با مادر خودم مقایسه کردم.

غروب بود بوی عطر گلها خصوصا گلهای یاس در باغ پیچیده بود.از وقتی که از خانه فرحناز برگشتم بهرام را ندیدم.اتومبیلش هم نیست.پس حتما بیورن رفته کنار استخر نشسته بودم و با فرانک صحبت میکردم.فرانک موهایش را بیگودی زده و تور کوچکی روی سرش بسته بود و قایق بادی نشسته و گاهی با دست آب بمن میپاشید.از فرانک خوشم میآمد او هم مرا بسیار دوست داشت میگفت آرزو میکردم یک دختر شکل تو داشتم.خانم بزرگ که روی صندلی کنار کاجها نشسته بود جواب داد:خدا بهرام رانگه دارد پسرم هزار ماشاالله به این خوشگلی و جذابی.

آه باز خانم بزرگ شروع کرد از بهرام تعریف کردن.

چیزی گفتی پری؟

دستپاچه شدم:نه گفتم...نمیدانستم چه بگویم؟یکدفعه یادم آمد که قرار است مهمان برایشان بیاید.با عجله گفتم:خواهرتان نیامدند؟

فرانک آدامسش را در آورد بعد نگاه پرمعنایی بمن انداخت و گفت:بهرام رفته دنبالشان الان دیگر پیدایشان میشود.

باید بهانه ای جور کنم که بروم.نمیخواهم بهرام را ببینم بلند شدم و گفتم:ای وای خوب شد یادم افتاد فرحناز گفت جزوه هایم را میخواهد.

قرم اول را هنوز برنداشته بودم که صدای بوق اتومبیل بهرام از پشت باغ شنیده شد.دیگر حرکتی نکردم و دوباره لبه استخر نشستم.بابا علی در راباز کرد و بهرام وارد شد.فرانک چند پارو زد و از قایق پیاده شد و بسوی بهرام رفت.یک برگ را از روی زمین برداشتم و در آب انداختم و خود را با او سرگرم کردم.زیر چشمی نگاهم بسوی بهرام بود.گویا او هم بمن نگاه میکرد.چند لحظه خاله و دخترخاله بهرام که شهرزاد نام داشت از اتومبیل پیاده شدند.در این چند سال من فقط چند بار شهرزاد را دیده بودم.خوب که نگاهش کردم متوجه شدم که چقدر نسبت به گذشته تغییر کرده.فکر کنم بینی اش را عمل کرده بود هنوز عادت دارد موقع حرف زدن مرتب دستهایش را تکان بدهد.فکر کنم اگر یکروز دستهای این دختر را ببندند دیگر نتواند صحبت کند حتی یک جمله.

شهرزاد و بهرام از بچگی میانه خوبی با هم داشتند بهرام مرا اذیت میکرد ولی تمام اسباب بازیهایش را در اختیار شهرزاد میگذاشت.آنوقتها به شهرزاد حسودی میکردم و به نحوی میخواستم او را اذیت کنم.


romangram.com | @romangram_com