#غرور_عاشقان_پارت_35
تو هستی پری؟صبر کن الان در را باز میکنم.و صدای باز شدن در حیاط که همراه با موزیک بود.آهسته در را باز کردم و وارد شدم.منظره حیاط فوق العاده تماشایی بود.باغچه ای که شیب دار بود و سطح آنرا چمن پوشانده و گلهای صورتی و سفید داشت سمت چپ پارکینگ بود چند پله را بالا رفتم بعد دوباره راه باریکی را که پر از شن بود طی کردم تا به ساختمان رسیدم.یک سگ قهوه ای را به درختی زنجیر کرده بودند که مرتب پارس میکرد.کمی با ترس قدم برمیداشتم.وقتی جلوی در ورودی رسدیم فرحناز در را باز کرد لبخند گرمی زد و در حالی که دستش را بسویم دراز میکرد گفت:خوش آمدی پری جان!چه عجب بیا تو.نترس بسته است.و به سگ گفت:ساکت باش فیدر.و سگ زوزه ای کشید و نشست.
فرحناز دستش را پشت من گذاشت و در حالیکه تعارف میکرد افزود:مگر این سگ به حرف من گوش بدهد.
منظور؟
آهی کشید و مرا به اتاقش راهنمایی کرد بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:دوست ندارم با این خواستگاری که برایم آمده ازدواج کنم.
منظورت دوست برادرت اسمش چی بود؟آهان یادم آمد رضا.منظورت همان است ؟تو که گفتی پسر خوبی است.
خوب است ولی قدش کوتاه است.دوست دارم همسر آینده ام قد بلند باشد.
غش غش خندیدم:سفرش دیگری نداشتید؟
و فرحناز فقط گفت:نچ.
دوباره که رفتی تو فکر.باز فرحناز سکوت کرد.فهمیدم که حال شوخی ندارد.خوب که بصورتش دقت کردم متوجه شدم که تازه گریه کرده.زیر چشمها و پلکهایش متورم شده بودند.نگاهی به اتاق فرحناز انداختم.یک تخت یک نفره و یک تلویزیون کوچک چند کتاب که بطور مرتبی در کتابخانه چیده شده بودند و عکس برادرش.برای یک لحظه فرق خودم و فرحناز را متوجه شدم فرحناز از لحاظ مادی هیچ چیز کم نداشت ولی تمام درونش حسرت بود.حسرت زیبایی حسرت استعداد حسرت خانواده گرم.میگفت پدر و مادرم رابطه خوبی با هم ندارند مادرم مرتب از جدایی حرف میزند و پدر ادعا میکند که بعد از مادرم ما را به آلمان پیش برادرش میبرد و آنجا با همسر مورد علاقه اش ازدواج میکند.و در این بگو مگوها این فرحناز و برادرش بودند که هر روز به نابودی فکر میکردند.
romangram.com | @romangram_com