#غرور_عاشقان_پارت_33
مادرم پرسید:خانم شوهر خواهرتان هم تشریف می آورند؟
البته ولی دیرتر از خواهرم میاید تادیروقت در شرکت میماند بیچاره وقتی خسته و کوفته هم بیاید باید بنشیند با بهرام شطرنج بازی کند.
ناگهان جرقه ای در مغزم زده شد شطرنج حتما امشب بهرام میخواهد شطرنج باز یکند.نگاهی به جعبه شطرنج که روی میز کوچکی در گوشه سالن بود اناختم و زیر لب گفتم فکر اینجا را نکرده بودی آقا بهرام!حالا برو مرتب نگهبانی اتومبیلت را بده حالا وقتش رسیده که نشانت یدهم.
کاملا خودم را مشغول کار نشان دادم بعد که فرانک از سالن خارج شد جعبه شطرنج را برداشتم و بسرعت بطرف آشپزخانه دویدم.جعبه را داخل زنبیل گذاشتم و مقداری روزنامه و کاغذ باطله روی آن ریختم و بعد که خیالم راحت شد کسی در حال نیست زنبیل را برداشتم و از ساختمان خارج شدم.
بهرام هنوز کشیک میکشید در دل به او خندیدم نگاهش نکردم و از روبرویش رد شدم آهسته گفت:خرید تشریف میبرید؟میخواهید برسانمتان؟
برای لحظه ای ایستادم و از روی حرص نگاهش کردم و دوباره براه افتادم بهجای من جواب داد»نه خیلی متشکرم بهرام خان!خودم میروم راضی به زحمت...
خنده ام گرفته بود ولی خودم را کنترل کردم و داخل اتاق شدم صدایش در گوشم میپیچید.
پرده را کشیدم و با عجله جعبه شطرنج را بیرون اوردم در آنرا گشودم و با چاقوی اره ای سر تمام مهره های شطرنج را بریدم.بعد سر مهره شاه را روی مهره سرباز چسباندم و سر فیل را روی سر رخ سر اسب را روی وزیر و سر یکی از سربازها را جای اسب گذاشتم و بقیه را هم بدون سر گذاشتم.البته برای زیبایی بیشتر سر مهره های سفید را روی سیاه و سرهای سیاه را روی مهره های سفید گذاشتم.بعد تمام مهره ها را مرتب در جعبه چیدم و دوباره در زنبیل گذاشتم خواستم بمنزل خانم بزرگ برگردم ولی فکر اینجا را نکرده بودم چطور برگردم بهرام هنوز نشسته فکر میکرد من برای خرید میروم.ولی دید که آمدم وارد ااتاق شدم.چند لحظه ای ایستادم و فکر کردم و بالاخره به نتیجه رسیدم زنبیل را برداشتم و از منزل خارج شدم.وقتی در حیاط را باز میکردم برگشتم و دوباره به بهرام نگاه کردم.زیر لب گفتم:لباسهای مرا لکه میکنی؟امشب باید گوشه ای بایستام تا قیافه ات را بهتر ببینم.لحظه ای که در برابر شوهر خواهرت خجل و کفن میشوی.
بهرام حواسش بمن بود مثل اینکه رفتار من مرموز بنظر میرسید.نکند شک کند؟بهتر است رفتارم را عادی تر نشان بدهم.
romangram.com | @romangram_com