#غرور_عاشقان_پارت_32
صبح بی هدف از خواب بیدار شدم خسته بودم دلم نمیخواست چشمانم را باز کنم.خمیازه ای کشیدم و در رختخواب نشستم.مادرم نبود سکوت سنگینی فضای خانه را پر کرده بود با بی حوصلگی موهایم را شانه زدم و جمع کردم سپس اتاق را مرتب کردم و مشغول خواندن کتاب شدم یک داستان غمگین وقتی میخواندم احساس خفگی میکردم.غرق کتاب شده بودم که صدای بهرام را شنیدم:
بابا علی آب استخر را عوض کردی؟
نمیدانم چرا بلند شدم و بسمت پنجره رفتم چه حسی مرا بسوی پنجره میکشاند چرا وقتی صدای بهرام را شنیدم از جا پریدم؟
بهرام سیب سرخی در دست داشت و مرتب سیب را بالا می انداخت و دوباره میگرفت برای یک لحظه نگاهش بمن افتاد سریع خودم را کنار کشیدم ولی لحظه ای بعد دوباره بیرون را نگاه کردم.بهرام زیر درخت بید نشسته بود حالا دیگر سیب را گاز زده بود برگشتم و دوباره مشغول خواندن کتابم شدم.هر لحظه دنبال فرصت میگشتم نمیدانم چرا وقتی چهره بهرام را میدیدم خون در رگهایم میجوشید.
حدودا نیم ساعت گذشت که صدای مادرم در باغ پیچید:پری بیا.فاصله ساختمان ما تا منزل خانم بزرگ زیاد نبود صدا به راحتی شنیده میشد کتابم را روی طاقچه گذاشتم و از اتاق خارج شدم.بهرام هنوز زیر درخت بید نشسته بود.با دیدن او قدمهایم را تندتر کردم و از کنارش گذشتم.هنوز چند قدم از او دور نشده بودم که بهرام گفت:سلام بهرام خان!صبح شما بخیر ا جدی؟حال شما خوبه؟
ایتسادم خشکم زده بود برگشتم و نگاهش کردم با خودم فکر کردم شاید به سرش زده باشد چرا با خودش احوالپرسی میکند ؟بهرام رویش را بطرف من برگرداند و ادامه داد:خیلی متشکرم پری خانم!خوبم.
تازه متوجه شدم منظورش از این حرکت چه بوده دیگر نگاهش نکردم و براهم ادامه دادم دوباره حرصم را در آورد.دوباره شروع کردم به غرغر کردن :خجالت هم نیمکشد یک ذره عقل ندارد من به خون او تشنه ام آنوقت آقا توقع سلام و احوال پرسی از من دارد واقعا که...
وارد ساختمان شدم:بله مادر؟
پری جان کمکم میکنی ؟خانم بزرگ امشب مهمان دارند کمکم کن وسایل اتاق پذیرایی را گردگیری کنیم.فرانک خانم هم مشغول پاک کردن مجسمه ها شده.وقتی دیدم فرانک هم مشغول تمیز کردن است تصمیم گرفتم منهم کمک کنم.دستمال نمداری از مادرم گرفتم و شروع کردم بخ پاک کردن گرم کار بودم که فرانک گفت:امشب خواهرم بادخترش می آیند کوکب!دلم میخواهد سنگ تمام بگذاری.
romangram.com | @romangram_com