#غرور_عاشقان_پارت_31

مادر چادرش را دور کمرش پیچید و همان لحظه که از اتاق خارج میشد جواب داد:یک کقدار از خانم بزرگ گرفتم روی طاقچه گذاشتم آنجا.و دستش را بسوی طاقچه دراز کرد.بعد از اتاق خارج شد.رفتم تا لباسهایم را از روی طناب بیاورم اول دستم را بردم که شلوارم را...خدای من!وای...وای...؟ببین چه به روز شلوارم آمده وای بلوزم را نگاه کن؟یعنی ممکن است کار چه کسی باشد؟خشکم زده بود.لکه های ریز و درشت مرکب روی لباسهایم چشمم را خیره کرده بود.از حرص داشتم منفجر میشدم میدانم کار کیه؟بهرام ای لعنتی!حالا چکار کنم؟الان فرحناز می آید با کدام لباس بروم؟آبرویم میرود خدایا چکار کنم؟دلم میخواست چنان داد میکشیدم تا همه اهل خانه صدایم را بشنوند.ولی باز غرورم اجازه نداد بروی خودم نیاوردم انگشتم را گاز گرفتم تا بتوانم خودم را کنترل کنم.نیمخواستم اشکم در بیاید میدانستم الان از پنجره اتاقش دارد بمن نگاه میکند.نباید پنجره را نگاه کنم بگذار حرص بخورد اصلا بروی خودم نیاوردم و شروع کردم به سوت زدن وانمود کردم که برایم مهم نبوده آهسته و با ارامش لباسهایم را از روی طناب برداشتم و داخل رفتم.وقتی وارد اتاق شدم وقتی خیالم راحت شد کسی مرا نمیبیند لباسها را روی زمین کوبیدم با دو پا روی آنها رفتم و شروع کردم به گریه کردن مشتم را گره کرده بودم و حرص میخوردمکحیوان وحشی متنفرم...

صدای زنگ در بلند شد فرحناز آمد با عجله جلوی آینه رفتم و اشکهایم را پاک کردم و از اتاق خارج شدم.دیدم بهرام بسوی در میرود حرص میخوردم ولی بروی خودم نیاوردم.چرا او میرود در راباز کند.عجب جانوری است میخواهد بداند تا چه اندازه موفق بوده باید کاری کنم تا کنف شود.در حالیکه با لبم بازی میکردم بصورت یکپا بسوی در دویدم همزمان به در حیاط رسیدیم.خندیدم.خنده مصنوعی.صبح بخیر.

یک ابرویش را بالا انداخت نگاه کوتاهی کرد و در حالیکه در را باز میکرد گفت صبح شما هم بخیر و در را باز کرد.

فرحناز بود از دیدن من و بهارم پشت در جا خورد لبخندی زد و شروع کرد به احوالپرسی با بهرام با اینکه تابحال فرحناز را فقط یکبار آنهم برای چند لحظه دیده بود ولی چنان با اوحوالپرسی کرد که انگار سالهاست همدیگر را میشناسند.

و من فقط مواظب رفتارم بودم تا بهرام از درونم آگاه نشود.با فرحناز داخل اتاق رفتیم بهرام در اتاق قدم میزد و گاهی زیر درخت بید می ایستاد.فهمیدم نگران اتومبیلش است حتما دلش شور میزند میداند خنده هایم ساختگی بوده و دنبال فرصت میگردم.هرچند لحظه یکبار کنار پنجره میرفتم و نگاهش میکردم.حتی برا یلحظه ای اتومبیلش را ترک نکرد.

بالاخره تا کی اینجا می ایستی ؟یکساعت دیگر که آفتاب...

چیشده پری؟خیلی عصبانی هستی دوباره بهرام سربسرت گذاشته؟و من رفتم لباسهایم را از درون کمد بیرون آوردم و جلوی فرحناز ریختم.

چشمان فرحناز گشاد شد و با تعجب لباسها را زیر و رو کرد و گفت:تا آنجا که من دیدم بهرام آب گل آلود به لباسهایت پاشید نه مرکب.

بغض کرده بودم ولی گریه نکردم فقط صدایم میلرزید بریده بریده گفتم:حالا که میبینی مثل پوست ببر لک لک شده فکر کرده تا کی اینجا می ایسته؟بالاخره که خسته میوشد.دوباره پشت پنجره رفتم.هنوز ایستاده بود فاصله صندوق عقب اتومبیلش با درخت بید حدود نیم متر میشد تکیه اش را به درخت بید داده و پای راستش را روی سپر گذاشته بود آنروز هیچ فرصتی بسدت نیاوردم تا بتوانم تلافی کنم.شب نمیتوانستم بخوابم خواب با چشمانم غریبی میکرد به فردا فکر میکردم به بهرام به اینکه چگونه حقم را بگیرم از پنجره کوچک اتاقمان ستاره ها را نگاه میکردم مهتاب بود.راه شیری چشمانم را خیره و زیبایی آسمان را دو چندان کرده بود.


romangram.com | @romangram_com