#غرور_عاشقان_پارت_28

فکر کجا را میکردی؟

دستپاچه شدم و گفتم:هیچ جا.

خدای من!موهایش را نگاه کن!هر تارش مثل کمند میماند چقدر بلد شده؟فکر کنم اصلا کوتاه نکرده باشی درسته؟

بله بله خانم!

برگرد ببینم پری جان!و من بی اراده چرخی زدم و پشت به فرانک ایستادم همچون رباطی حرف شنوی میکردم و بی آنکه بدانم چرا.فرانک چند بار دستش را روی موهایم کشید و گفت:قدرت خدا را نگاه کن چقدر نرم و لطیف و به چه بلندی روی هم میرقصند.

این زن هنوز طبع شاعرانه اش را از دست نداده.هنوز همان جمله های زیبا همان کلمه ها...ناگهان چشمم به بهرام افتاد .طبقه بالا کنار نرده ها ایستاده بود با عجله روسریم را روی سرم انداختم .او هم مانند مادرش به من خیره شد اما فقط یک لحظه و به سرعت به اتاقش برگشت.

خدایا حالا چکار کنم؟چطور میتوانم چرخهای اتومبیل را باد کنم؟

پری جان غذا خوردی؟

هر چه بیشتر فرانک با من صحبت میکرد من بیشتر خودم را پیدا میکردم کی هستم و کجا هستم.حالا به واقعیت پی برده بودم .آنقدر در این چند سال دوستان و اولیا مدرسه از استعداد و زیبایی من تعریف کرده بودند من پا ک خودم را گم کرده بودم.در واقع من مقصر نبودم آنها از من یک کوه غرور ساخته بودند.


romangram.com | @romangram_com