#غرور_عاشقان_پارت_27
(5)
انگار سبک شده بودم/حس عجیبی داشتم.دیگر حرص نمیخوردم.چهره ام خاندان شده بود.در را باز کردم و داخل رفتم.فرانک را دیدم سر جایش میخکوب شده و بمن خیره ماند چشم در چشم من حتی مژه هم نمیزد.خندیدم:سلام رسیدن بخیر.
صبر کن ببینم !خودت هستی؟...عجب؟!...ماشاالله حق دارند این اروپاییها وقتی برای چهره دوختر شرقی هلاکند.
بسویش رفتم و صورتش را بوسیدم :خوش آمدی فرانک خانم!
مادرم در حالیکه با پیش بند دستهایش را خشک میکرد جلو آمد.کنیز شماست خانم.
ناگهان جرقه ای از مغزم عبور کرد گویا خودم را گم کرده بودم پاک فراموش کرده بودم که من دختر کوکب در خانه پدر بهرام...آه عجب اشتباهی کردم ای دختر احمق!میدانی کی هستی؟آخر تو را چه با بهرام لجباز یکردن ؟ناگهان بغض گلویم را فشار داد.چهره ام برگشت.حال عجیبی پیدا کردم از خودم متنفر شدم.پشیمان شدم.حالا اگر بهارم بفهمد کار من بوده چه میکند؟ار که از روی قصد لباسهای مرا خیس نکرد.
پ پرک؟پری جان؟
بخودم آمدم:بله خانم؟
romangram.com | @romangram_com